مترجم سایت

مترجم سایت

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 30
کل بازدید : 635050
کل یادداشتها ها : 528
خبر مایه


 

به یاد آزاده ی جانباز شهید مختار سالمی

«شهید مختار سالمی» در آذرماه سال 1338 در «شهرری» به دنیا آمد و در 10 سالگی یارِ مادر در خانه و همراه پدر در کسب و کار رزق و روزی شد و در هنگام پیروزی انقلاب اسلامی، یکی از یاران خستگی ناپذیر حضرت امام خمینی (قدس سره) شد و به همراه برادران خود در راهپیمایی ها شرکت می کرد .

به علّت عشق به وطن، خدمت در ارتش را پیشه ی خود ساخت و در سن 19 سال، در اوج درگیری از احزاب کومله، دمکرات و منافقین، وارد کُردستان شد و به خاطر لیاقت و شایستگی وافر خود، فرماندهی گُردان ویژه را به عهده اش گذاشتند و در جوار شهیدان «محمد بروجردی»، «محمود کاوه»، و «علی قمی»، مبارزه بی اَمانی را با ملحدین انجام داد و در یک «پاتک» مجروح شد .

در مرحله ی سوم حضورش در جبهه «کرخه نور» در دی ماه سال 59، پس از جراحات سخت، به دست نیروهای بعثی اَسیر و به اردوگاه اُسرا منتقل شد .

«شهید مختار سالمی» با اینکه ارتشی بود، دائم با لباس «بسیجی ها» دیده می شد و در جواب همرزمان می گفت : «من افتخار می کنم که یک بسیجی هستم .»

در دوران 5 سال اسارت توانست قرآن کریم و زبان عربی را به خوبی فرا گیرد . پس از بازگشت به وطن نیز، در رشته «الهیات» موفق به کسب مدرک کارشناسی شد و تا اواخر زنده بودنش در پادگان به آموزش «الهیات» پرداخت .

 

عکس نیم رخ

سال 63، یادش بخیر، وقتی اوّلین کاروان اُسرای ایرانی به وطن بازگشت، «مختار» هم در بین آنها بود؛ امّا چه مختاری ؟!!!

«مختار» که فردای شبِ عروسیش به همدان رفت، تا خانه ای برای «نوعروسش» تهیه بکند، و «نوعروس» را برای یک عمر زندگی مشترک با خود ببرد خانه ی بخت !!!

خوب یادمِ عروسی «مختار»، اواخر شهریورماه سال 59، در شهر «گرمسار» بود، وقتی رفت همدان، جنگ شروع شده بود و او بلادرنگ برای دفاع از خاک میهن عزیزش ایران، به همراه تیپ زرهی همدان، به جبهه رفت و دیگر از «مختار» خبری نیامد تا پس از یک سال و اندی که توسط «صلیب سرخ جهانی»، اوّلین نامه اش به همراه یک عکس «نیم رُخ»، به دستِ پدر و مادر زحمتکش و نوعروسِ چشم به راهش رسید .

مادرش نمی دانست چرا مختار، عکس نیم رُخ انداخته، سکوت می کرد و نگران به عکس خیره می شد، امّا ما همگی می دانستیم، زیرا بر اثرِ اصابتّ خمپاره، نیمی از صورتش از بین رفته و در همان شرایط اسیر هم شده بود !!!

«مختار» در نامه هایش برای ما می نوشت که آنجا به ما «قلاّش» می دهند و چیزهایی دیگر از این دست .

کَسی نمی دانست که این «قلاش» چیست ؟ فکر می کردند شاید یک تنقلات عراقی است !!

امّا ما (من و برادرم و برادرهایش) با خواندن این جملات ، گریه می کردیم، چون از قدیم الایام (زمان نوجوانی که با هم، هم سن و سال و همبازی بودیم)، به زبان «مَن درآوردی» صحبت می کردیم و کلمات را وارونه می خواندیم، تا رمزی بین خودمان باشد، خب بازی بود دیگه، واسه همین هم می دانستیم «قلاّش»، یعنی «شلاّق» و چیزهای دیگر نیز از این دست ... می خواندیم و بغض می کردیم و اشک می ریختم، امّا در سکوت ... [نامه هایش را هنوز دارم .]

وقتی «مختار» به میهن عزیز ایران آمد، سال 63 تا88، زندگیش سراسر درد و رنج بود، 26 عمل جرّاحی بر بدن نحیف و ناتوانش انجام گرفت، و سرانجام، در سوم اردیبهشت سال 88، در آستانه سن 50 سالگی با 70% جانبازی، به فیض شهادت نائل شد و به لقاء الله پیوست و در گلزار شهدای «ورامین» واقع در امامزاده حسین رضا (ع)، آرام گرفت . روحش شاد باد هماره !

دختر دایی منیژه شهرابی  

 

 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ