مترجم سایت

مترجم سایت

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 16
کل بازدید : 636251
کل یادداشتها ها : 528
خبر مایه


 

داستان «موشک و کبوترهای حَرَم» را در زمستان 66 و فروردین 67 نوشتم، البته با نام «آنها چهار نفر بودند»؛ یعنی داستان 3 موشک بود که وقتی به سوی شهرِ ما پرتاب شدند، عمل نکردند و اتفاقی دهشتناکی رُخ نداد، من به این فکر کردم که یک داستان فانتزی بنویسم از 4 موشک که با هم دوست بودند و نمی خواستند مردم را بِکُشند ... امّا فرمانده پایگاه متوجه شده بود که این موشک ها عمداً این کار را کردند، بنابراین موشک چهارم را نابود کردند ...

داستان را نوشتم و به یکی از شاعران و نویسندگان که در بخش کودک فعالیت داشت ]و من هم در طی جلسات مشاعره و داستان نویس با گروهی از نویسندگان آشنا بودم]، دادم تا بخواند و نظر بدهد، و همچنین برای چاپ در «سروش نوجوان» اقدام بکند ... 

 

سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...

یکی بود، یکی نبود، تو این جهان بیکران، غیر از خدای مهربان، هیچکی نبود ...

 

ماه و باد و ابرها درآسمان از آمدن موشک به طرف شهر نگران هستند و به فکر راهی برای نجات آدم ها هستند .

موشک مسافتِ زیادی را آمده و دیگر توانایی رفتن را ندارد، می خواهد پایین بیاید، امّا احساس می کند نیرویی نمی گذارد واو را به جلو می بَرَد .

صدای بادی را می شنود که می گوید : نَه، نَه ... اینجا کشتزار گندمه (گندم است)، مگر نمی دونی (نمی دانی) اگر اینجا بیافتی تمام اون گندم زارهای طلایی رو نابود می کنی .

موشک می پرسد : پس من باید چکار کنم ؟

باد جواب می دهد : باید بری یه جای دیگه .

موشک دوباره می پرسد : آخه کجا ؟ کجا باید برم ؟ تازه من دیگه توان رفتن رو ندارم .

گویی موشک از خودش اختیاری ندارد و باد او را پیش می بَرَد .  

بعد از مدّتی، موشک که خسته شده، به پایین نگاه می کند، زیرپایش شهر را می بیند «چه شهری ؟»  نمی داند، حتی نمی داند چند فرسنگ مسافت را آمده است، می خواهد خودش را به طرف پایین رها بکند، امّا باد دوباره نمی گذارد و او را به طرف جلو می راند .

باد فریاد می زند : چکار می خواهی بکنی ؟ مگه نمی بینی اون پایین، مردمِ بی گناه زندگی می کنند .

موشک جواب می دهد : آخه دیگه خسته شدم، نمی تونم جلوتر بِرَم (بروم) .

باد به او می گوید : ناامید نباش، تو می تونی .

کم کم موشک آسمان شهر را پشت سَرمی گذارد و لحظه به لحظه داشت توان خودش را از دست می داد، به پایین نگاه می کند، سرش به دَوَران می افتد .

موشک با صدایی خسته : من دیگه نمی تونم (نمی توانم) از این جلوتر بِرَم (بروم) .

باد، موشک را آرام آرام روی زمین بایر (بیابانی) نزدیک امامزاده فرود می آورد و همان لحظه ابرها دست به دست هم می دهند و بارانِ لطیفی از آسمان می بارد .

صفرعلی درمحوطه بیرونی امامزاده ایستاده و به طرفی که موشک افتاده است، نگاه می کند . لحظاتی می گذرد، صفرعلی به خود می آید، خیس شده، سراسیمه  به طرف ضریح می رود .

هوا کم کم روشن می شود، ابرها دیگر نمی بارند . ماه، خوشحال، به خورشید درخشان که به بالای آسمان نزدیک می شود، سلام می کند و با آرامش خاطرازآسمان پایین می رود . خورشید با لبخند جواب سلام ماه را می دهد و از آن بالا پرتوافشانی می کند .

 

ادامه دارد ... منیژه شهرابی






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ