مترجم سایت

مترجم سایت

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 30
کل بازدید : 635048
کل یادداشتها ها : 528
خبر مایه


 

در روز دهم جمادی الاولی سال نهم هجرت، خسرو پرویز، پادشاه ایران، به دست پسرش «شیرویه» کُشته شد .

حضرت محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله)، در دوران حکومت «خسرو پرویز» به پیامبری برانگیخته شد، و پس از گذشت13 سال از بعثث حضرت محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله)، آن حضرت به همراه مسلمان از «مکّه مکرمه» به شهر «یثرب»، [که بعدها به «مدینه النّبی(ص)» تغییر نام داد] هجرت فرمود و حکومت اسلامی را تشکیل داد .

حضرت محمّد رسول الله (ص) در سال هفتم هجرت، پس از انعقاد پیمان «صلح حُدَیّبیه»، فرصت آن را یافت تا برای سران کشورها و شهرها نامه بنویسد و آنها را به دین مُبین اسلام دعوت کند . خاطرِ مبارک آن حضرت، پس از انعقاد پیمان «صلح حُدَیّبیه»، از ناحی? جنوب (مکّه معظمه) آسوده شد و از آن زمان به بعد، نامه های بسیاری برای سَران نوشت و آنها را به دین مُبین اسلام دعوت کرد که از این نامه ها، 185 نامه که به عناوین مختلف نگاشته شده، به دست آمده است .

در آن زمان، هر چند کشورهای متعدّد وجود داشت، امّا کشور ایران و کشور روم، دو کشور بزرگ و قدرتمند آن زمان بودند و به عنوان دو اَبَرقدرت جهان به شمار می آمدند .

در میان پادشاهان و زمامداران کشورها، آوازه ی «خسرو پرویز»، پادشاه ایران در دنیا پیچیده بود، او را شاهنشاه و خدایگان و اعلیحضرتِ قَدر قُدرت همایونی می خواندند، او آنچنان در کبر و غرور فرو رفته بود که کسی جرأت عرض اندام در مقابل او را نداشت .

حضرت محمّد رسول الله (ص)، نامه ای برای او به عنوان دعوت به اسلام نوشت، و آن نامه را به یکی از یاران شجاع و با شهامت خود، به نام «عبدالله بن حذافه» داد تا آن را به دربار «خسرو پرویز» در مدائن (در عراق امروزی) بُرده و شخصاً آن را به دست پادشاه بدهد .

«عبدالله بن حذافه»، سفیرِ حضرت محمّد رسول الله (ص)، نامه را گرفت و سوار بر شتر شده، از «مدینه النّبی (ص)» به سوی «مدائن» حرکت کرد، و پس از پیمودن این راه طولانی، خود را به کاخ بلند و پُرهیبت شاهنشاه ایران رساند، و با اینکه خطراتی او را تهدید به قتل می کرد، به انجام این وظیفه مهّم همّت گماشت .

هنگامی که «عبدالله بن حذافه» به مقابل قصر شاه ایران رسید، دربانان جلوی او را گرفتند .

او گفت : «من سفیر حضرت محمّد رسول الله (ص) هستم، نامه ای از طرف ایشان برای خسرو پرویز آورده ام و مأمورم که خودم نامه را به دست خسرو بدهم .»

دربانان، مطلب را به «خسرو پرویز» گزارش دادند و او اجازه ی ورود داد .

قبل از ورود سفیر، «خسرو پرویز» دستور داد کاخ را به زیور و زینت (هرچه بیشتر) آراستند تا زرق و برق کاخ، چشم سفیر را خیره کرده و دلِ او را برباید .

«عبدالله بن حذافه»، بی آنکه تحت تأثیر تشریفات و زرق و برق کاخ قرار گیرد، در کمال خونسردی و با حالتی عادی، بی آنکه در برابر «خسرو پرویز» خَم شود و یا خاکِ زمین را به احترام اعلیحضرت ببوسد، وارد کاخ شد و در برابر شاه ایستاد .

«خسرو پرویز» به یکی از درباریان گفت : «نامه را از سفیر پیامبر (ص) بگیر و به من بده .»

«عبدالله بن حذافه» گفت : «خیر، من نامه را به کسی نمی دهم، مأمورم که آن را فقط به دست تو بدهم .»

«خسروپرویز» به ناچار دست دراز کرد و نامه را از «عبدالله بن حذافه» گرفت، آن را به دست ترجمه کننده داد تا به زبان پارسی ترجمه کند .

ترجمه کننده، اوّلین فرازِ نامه را چنین ترجمه کرد :

«از جانب محمّد (ص)، فرستاده ی خداوند به سوی کسری، بزرگ پارس ...»

ترجمه کننده تا به اینجا رسید، «خسرو پرویز» دگرگون شد و فریاد کشید که : «واعجبا، فرستنده ی نامه کیست که چنین جرأت کرده و نام خود را بر نام من مقدّم داشته است .»

و دیگر نگذاشت بقیّه ی نامه را ترجمه کند، نامه را گرفت و قطعه قطعه کرد و فریاد می کشید که : «آیا محمّد (ص) باید چنین نامه ای برای من بنویسد ؟ او از رعیّت ها و بردگانِ من است»، و سپس فریاد زد : «این نامه رسانِ جسور را بیرون کنید .»

بعضی نوشته اند، مقداری خاک به نامه رسان (یا به شخص دیگری) داد و گفت : «این خاک را ببر و بر روی آن شخصی که برای من نامه نوشته، بپاش !»

«عبدالله بن حذافه» بی آنکه از این بادها و توپ های خالی بلرزد، از مجلس بیرون آمد و سوار بر شترش شده و به طرف «مدینه النّبی (ص)» حرکت کرد، و خوشحال بود که مأموریّت خود را انجام داده است، پس از آنکه به «مدینه النّبی (ص)» رسید، یک راست به خدمت حضرت محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله ) رفته و گزارشِ سفرِ خود را به عرض آن حضرت رسانید .

حضرت محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله)، نه تنها از این خبرِ ناگوار نلرزید و خود را نباخت (و نگران نشد)، بلکه با کمال بُردباری فرمود : «فال نیک بزنید، او نامه را پاره پاره کرد، خداوند مُلک و سلطنتش را از هم متلاشی خواهد کرد، و این خاکی را هم که داده، در حقیقت خاک کشورِ ایران را با دست خود، در اختیارِ ما گذاشته، به زودی ایران به دست مسلمانان خواهد افتاد .»

«خسرو پرویز» که از اسبِ غرور پایین نیامده بود، نامه ی تهدید آمیزی برای «بازان»، پادشاه یَمَن فرستاد .

در آن روزگار، سرزمین «یمن» تحت الحمایه ی امپراطوریِ ایران بود [اصطلاح مستعمره ی امروزی مؤلف] .

در آن نامه نوشت، وقتی که نامه ی من رسید، دو مرد چابک به سوی «مدینه النّبی (ص)» نزد محمّد (ص) بفرست تا او را دستگیر کرده و به دربارِ من تحویل دهند .

وقتی که این فرمان به دست «بازان» رسید، «بازان» که نمی توانست از فرمان همایونی اعلیحضرت، سرپیچی کند، بی درنگ، دو نفر از افراد ورزیده و شجاع از میان ارتش خود برگزید و آنها را همراه نامه ای به سوی حضرت محمّد رسول الله (ص)، به ضمیمه ی فرمان شاهنشاه ایران به سوی «مدینه النّبی (ص) فرستاد .

این دو نفر به نام «بابویه» و «خُرخُسره»، که اصلاً ایرانی بودند و طبق مُد آن روز ایران، بند زرّین به کمر بسته و بازوبند طلا در دست داشتند، با سبیل های بلند و ریش های تراشیده، به حضور حضرت محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله) رسیدند و گزارش خود را دادند .

حضرت محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله) تا هیئت و شکل آنها را دید، فرمود : «چه کسی به شما دستور داده که به این صورت درآیید ؟»

گفتند : «صاحب ما، خسرو پرویز چنین فرمان داده .»

حضرت محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرمود : «امّا پروردگار من فرموده، سبیل را بچینم و موی صورت را بگذارم، خوب حالا بنشینید .»

آنگاه، حضرت محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله)، آنها را دعوت به دین مُبین اسلام کرد و آیاتی از قرآن کریم را برای آنها خواند .

آنها نپذیرفتند و اصرار کردند که جواب ما را بده، تا اینکه حضرت محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرمود : فردا صبح نزد من آیید تا پاسخ شما را بدهم .

آن دو نفر، صبح به حضور حضرت محمّد رسول الله (ص) رفتند . حضرت محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله) فرمود : شبِ گذشته، فلان ساعت، «خسرو پرویز» به دستِ پسرش «شیروَیه» کُشته شد . برگردید یمن و جریان را به «بازان» بگویید، اگر «بازان» به اسلام گروید که حکومتش ادامه می یابد، وگرنه به سرنوشت «خسرو پرویز» خواهد رسید .

این دو نفر به «یمن» برگشتند و گزارش خود را به «بازان» دادند . از طرف ایران نیز، نامه ای به دست «بازان» رسید، در آن نامه، «شیروَیه» نوشته بود : «من پدرم را کُشتم، از مردم یمن برای من بیعت بگیر و به آن مردی که در حجاز، دعوت به پیامبری می کند، کاری نداشته باش .»

«بازان» با تطبیق نامه ی «شیروَیه» و خبردادنِ حضرت محمّد رسول الله (ص) در مورد قتل «خسرو پرویز»، فهمید به راستی حضرت محمّد رسول الله (ص)، پیامبرِ خداوند است، و به ایشان وحی می رسد . قلباً به حضرت ایمان آورد و عدّه ی بسیاری از مردم «ایران» که در «یمن» بودند، به دین مُبین اسلام گرویدند .

به این ترتیب، «خسرو پرویز» به نتیجه ی تکبّر و غرور خود رسید، و «عبدالله بن حذافه»، سفیر حضرت محمّد رسول الله (صلی الله علیه و آله) با کمال عزّت و شکوه، مأموریت خود را انجام داد .

تهیه و تنظیم ... منیژه شهرابی






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ