روز 25 اردیبهشت، بزرگداشت «حکیم ابوالقاسم فردوسی»، شاعر حماسه سرای ایرانی است . «فردوسی» با سرودن «شاهنامه» که بنا به قولِ خودش، 30 سال طول کشیده، تاریخ کهن ایران و پهلوانان آن را به صورت منظوم به رشته ی تحریر درآورده است .
بسی رنج بُردم در این سالِ سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم، کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد، گردد خراب
زِ باران و از تابش آفتاب ...
بخش های اصلی شاهنامه
موضوع این شاهکار جاودان، تاریخ ایرانِ قدیم از آغاز تمدن نژاد ایرانی تا انقراض حکومت «ساسانیان» است و کلاً به 3 دوره : 1- اساطیری، 2- پهلوانی، 3- تاریخی، تقسیم می شود :
1- دوره اساطیری
این دوره، از عهد «کیومرث» تا زمان «فریدون» ادامه دارد . در این عهد، از پادشاهانی مانند : «کیومرث»، «هوشنگ»، «تهمورث»، و «جمشید» سخن به میان می آید . تمدّن ایرانی در این زمان تکوین می یابد . «کشف آتش»، «جدا کردن آهن از سنگ»، و «رشتن و بافتن» و «کشاورزی کردن» و امثال آن در این دوره صورت می گیرد .
در پایان این عهد، «ضحّاک»، دشمن پاکی و سمبل بَدی به حکومت می نشیند، امّا سرانجام پس از هزار سال، «فریدون» به یاری «کاوه آهنگر» و حمایت مردم، او را از میان می بَرد و دوره ی جدید آغاز می شود .
2- دوره ی پهلوانی
دوره ی پهلوانی یا حماسی از پادشاهی «فریدون» شروع می شود . «ایرج»، «منوچهر»، «نوذر»، «گرشاسب» به ترتیب به پادشاهی می نشینند . جنگ های میان «ایران» و «توران» آغاز می شود . پادشاهی «کیانی»، مانند : «کیقباد»، «کیکاووس»، «کیخسرو»، و سپس «لهراسب»، و «گشتاسب» روی کار می آیند .
در این عهد دلاورانی مانند : «زال»، «رستم»، «گودرز»، «طوس»، «بیژن»، «سهراب» و امثال آنان، پیدا می شوند .
سرانجام، «رستم» به دست برادرش «شغاد» کشته می شود و «سیستان» به دست «بهمن»، پسر «اسفندیار» با خاک یکسان می گردد و با مرگ «رستم»، دوره ی پهلوانی به پایان می رسد .
3- دوره ی تاریخی
این دوره با پادشاهی «بهمن» آغاز می شود و پس از او، «همای»، سپس «داراب» و «دارا» پسر «داراب» به پادشاهی می رسند . در این زمان، «اسکندر مقدونی» به «ایران» حمله می کند و «دارا» که همان «داریوش سوّم» است، می کُشد و به جای او بر تخت می نشیند .
پس از «اسکندر»، دوره ی پادشاهی «اشکانیان» در ابیاتی چند بیان می گردد و سپس «ساسانیان» روی کار می آیند و سپس با انقراض «ساسانیان»، «شاهنامه» به پایان می رسد .
داستان رستم و سهراب
تراژدی «رستم و سهراب»، یکی از غم انگیزترین داستان های «شاهنامه» است . موضوع داستان، در مورد رزم «سهرابِ جوان» با پدرش «رستم»، که «رستم» نادانسته فرزندش را می کُشد .
کنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنیدستی، این هم شنو
یکی داستان است پُر آب چَشم
دلِ نازک از رستم آید به خَشم
اگر مرگ داد است، بیداد چیست ؟!
زِ داد، این همه بانگ و فریاد چیست ؟!
از این راز، جانِ تو آگاه نیست
بدین پرده اندر، تو را راه نیست
کنون رزم سهراب گویم درست
از آن کین که با او پدر، چون بجست
روزی «رستم»، از صبح زود، هوای شکار به سرش زد، بنابراین با ترکشی پُر از تیر، بَر «رخش» نشست و برای شکار، به سوی مرز «توران» روانه شد .
چون نزدیک مرز رسید، دشتی دید پُر از گله های گور (گورخر)، خوشحال شد و به سوی شکار، اسب راند . تعدادی شکار با تیر و کمان زد، آتشی برافروخت و کبابی مهیا کرد و خورد . سپس از سرچشمه ای در آن نزدیکی، رفع تشنگی نمود و خسته از فعالیت و شکار، در گوشه ای به خواب رفت . «رخش» هم آزادانه برای خود می چرید .
در این هنگام، گروهی از سربازان «توران زمین» که از آن دشت می گذشتند، «رخش» را در کمند آورده و به اسارت بردند . وقتی «رستم» از خواب بیدار می شود، به دنبال «رخش» می گردد، پیاده ردّ «رخش» را گرفت تا به شهر مرزی «سمنگان» رسید .
چنین است رسم سرای دُرُشت
گهی پشتِ زین و گهی زین به پشت
به پادشاه «توران زمین» خبر دادند که «رستم» با پایِ خود به سوی شهر می آید . شاه و بزرگان درباری از «رستم» استقبال می کنند و علّت اینکه «رستم» با پای پیاده به این شهر آمده را، جویا می شوند .
«رستم» در پاسخ می گوید : اسبم (رخش) را گم کرده، ردّ پایش را گرفتم و به اینجا رسیدم، دستور بفرما که آن را به من تحویل بدهند که در غیراین صورت بَد می بینند .
«شاه سمنگان» به «رستم» می گوید : ای پهلوان تو مهمان من باش و تندی مکن، رخشِ رستم هرگز پنهان نمی ماند، او را می جوئیم و نزد تو می آوریم .
آن شب، «رستم» در کاخِ شاه مهمان می شود و پذیرایی گرمی از او می کنند ... بلاخره با دخترِ شاه سمنگان، یعنی «تهمینه» ازدواج می کند و «سهراب» را باردار می شود .
امّا «رستم» باید به سرزمین ایران برگردد، چون وظایف مهمی به عهده دارد، بنابراین، مهره ای را از بازوی خود می گشاید و به تهمینه می دهد و می گوید : اگر دختری به جهان آوردی، این مهره را بَر گیسوی او بیاویز، امّا اگر پسر بود، به نشانِ پدر، مهره را بَر بازویش ببند .
بلاخره، «رستم»، با پیدا شدن «رخش» از دیار «سمنگان» به مرز سرزمین خود می رود و از آنجا به «زابلستان» راهی می شود و اتفاقاتی را که برایش رُخ داد، برای کَسی نگفت .
چو نُه ماه بگذشت بَر دُخت شاه
یکی کودک آمد چو تابنده ماه
«تهمینه»، پسری به دنیا می آورد و او را «سُهراب»، نام می نهد ...
روزگار می گذرد و «سُهراب» بزرگ و بزرگتر می شود، تا اینکه به سن جوانی می رسد، پهلوانی همچون پدرش «رستم» .
روزی «سهراب»، با ناراحتی به نزد مادرش «تهمینه» می آید و نام و نشانیِ پدرش را از او می خواهد . «تهمینه» به او می گوید : آرام باش پسرم ! تو پسرِ رستم پیلتن، نوه ی زالِ دستان، نبیره سام، از نژاد نریمان هستی ...
جهان آفرین تا جهان آفرید
سواری چو رستم نیامد پدید
سپس «تهمینه» به «سهراب» گوشزد می کند که «افراسیاب» نباید از وجود تو با خبر بشود، زیرا او دشمنِ پدرت، رستم است، بنابراین برای انتقام از او، ترا می کُشد ...
پس از گفتگوهای بسیار، بلاخره، «سهراب» با سپاهی به سوی سرزمین «ایران» روانه می شود تا «کیکاووس» را از تخت برکنار بکند و پدرش «رستم» را به جای او بنشاند و سپس با «افراسیاب» بجنگد و او را مغلوب بکند ...
چو رستم پدر باشد و من پسر
به گیتی نماند یکی تاج وَر
«سهراب» اینک به نوشدارویی که نزد «کاووس شاه» است، می تواند زنده بماند، ولی او از روی کینه، از دادنِ آن خودداری می کند . پس از آنکه او را راضی می کنند که نوشدارو را بدهد، «سهراب» دیگر دارفانی را وداع گفته است .
تهیه و تنظیم ... منیژه شهرابی