مترجم سایت

مترجم سایت

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 47
کل بازدید : 634957
کل یادداشتها ها : 528
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

آخرین قسمت داستان «موشک و کبوترهای حَرَم»

 

بعد از آن، برای گرفتن مجوز چاپ، داستان «موشک و کبوترهای حَرَم» [با نام اصلی «آنها چهار نفر بودند] و داستان «مامان جونم، دلم برای لالایی هایت تنگ شده» را به «وزارت ارشاد، بخش مربوطه» ارائه دادم و پاسخ مثبت را گرفتم، امّا توانِ اقتصادی برای چاپ آنها را به عنوان «ناشر- مؤلف» نداشتم ...

بلأخره، داستان را به «بنیاد حفظ آثار...» ارائه دادم، بعد از مدّتی با من تماس گرفتند و به جلسه ای در این خصوص دعوت کردند . در جلسه مذکور، نویسندگان شورای کودک حضور داشتند و خلاصه کلام آنها بدین شرح بود که : داستان برای چاپ مانعی ندارد، امّا اگر، ماجرای 4 موشک را به 1 موشک کاهش بدهی، برای مخاطب بهتر است ...»

بلافاصله داستان را بازنویسی کردم و داستان «موشک و کبوترهای حَرَم» را نوشتم و به آن بنیاد محترم ارائه دادم، پس از مدّتی طی نامه ای، داستان را محترمانه ردّ کردند . بماند ...

        

سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...

یکی بود، یکی نبود، تو این جهان بیکران، غیر از خدای مهربان، هیچکی نبود ...

 

آن روز «کبوترسفید» با کبوترهای «حَرَمِ آقا » پرواز می کند، درآسمان اوج می گیرد .

شب که می شود دوباره ماه به همراهِ اَبر و باد به آسمان می آید . آنها از آن بالا «کبوتر سفید» را می دیدند و خوشحال بودند .

باد به طرف کبوتر سفید می آید و به او می گوید : سلام . چطوری دوستِ من !

کبوترسفید جواب می دهد : سلام . خیلی خوشحالم .

باد دوباره می گوید : می خواهی بدونی (بدانی) اگر اون (آن) شب منفجر می شدی، چه اتفاقاتی می افتاد ؟

کبوتر سفید جواب می دهد : دلم می خواد (می خواهد) بدانم، امّا چطوری ؟

باد می گوید : پس بَر پُشت من سوار شو تا با هم بریم (برویم) ببینیم .

«کبوتر سفید» از «کبوترهای حَرَم» خداحافظی می کند و سوار بَر باد رو به سوی آسمان پرواز می کند .

باد ، کبوترسفید را به شهر می بَرَد .

کبوترسفید مردم را می بیند، بچه ها را می بیند و آن همه شورِ زندگی را می بیند .

باد، جاهایی را که موشک های دیگر خراب کردند و آدم های بی گناه را کُشتند، به کبوتر سفید نشان می دهد .

کبوتر سفید ناراحت می شود و باد دوباره او را به طرف کشتزار گندم می بَرَد و مترسک را به او نشان می دهد . کبوتر سفید به طرف مترسک می رود و روی دست های او می نشیند و سلام می کند .

مترسک به او می گوید : به نظرم آشنا می آیی ؟

با دقت به او خیره می شود و انگار یادش می آید و دوباره با حیرت می گوید : وای خدای من !

کبوترسفید لبخندی می زند و دوباره سوار بر باد به پیش می رود .

باد، کبوتر سفید را همچنان می بَرَد و جاهای مختلف را نشان می دهد تا به لب مرزی که از آنجا آمده بود، می رسند .  

کبوترسفید با دیدن آن همه ویرانی و آن همه بی رحمی دلش می گیرد و به گریه می افتد .

مدّتی باد، کبوترسفید را به حالِ خود می گذارد، سپس به او می گوید که باید برگردیم .

امّا کبوتر سفید به باد می گوید : نه ، نه ، ما باید کاری بکنیم . تو هم با من میایی ؟

باد جواب می دهد : من ترو تنها نمی ذارم (نمی گذارم) .

کبوترسفید سوار بَر باد به طرف پایگاه نظامی می روند .

کبوترسفید با دقت به پایگاه نظامی نگاه می کند، هیچ فرقی نکرده، همان وسایل جنگی است و همان افراد نظامی . چشمش به سکوی موشک ها می افتد، نگران می شود . به طرف موشک ها می رود که با آنها حرف بزند، ناگهان چشم فرمانده به کبوترسفید می افتد، فوراً به سربازها دستور می دهد که کبوترسفید را بکُشند .

سربازها تیراندازی می کنند و باد به سرعت کبوترسفید را به سوی آسمان می بَرَد . تیری بال های کبوترسفید را زخمی می کند، امّا باد، او را به آن طرف مرز می بَرَد و آهسته روی زمین می گذارد .

کبوترسفید به باد می گوید : تو دیگه برو، من نمی تونم (نمی توانم) بیایم ...

منیژه شهرابی آخرین بازنویسی : 14 / مرداد ماه / 1386


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ