مترجم سایت

مترجم سایت

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 19
بازدید دیروز : 75
کل بازدید : 645834
کل یادداشتها ها : 528
خبر مایه


طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز

سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...

صبح زود است، آفتاب هنوز سرنزده، نسترن درِ عقب پراید سفید رنگی را باز می کند و سوار تاکسی سرویس (آژانس) می شود . از تو ماشین برای مادرش که در کوچه ایستاده، دست تکان می دهد و به سفارشات مادرش «چشم، باشه» می گوید .

ماشین حرکت می کند و به خیابان اصلی می رود . راننده که مرد جوانی است، از تو آیینه به نسترن نگاه می کند و می پرسد : مسیرتون سهروردیه ؟

نسترن جواب می دهد : نه ، میدون تجریش ! راننده با تعجب می گوید : امّا مثل اینکه پای تلفن گفتید مسیرتون خیابان سهروردیه .

نسترن مکثی می کند و با زیرکی جواب می دهد : حتماً اشتباهی شده ... امّا مهم نیست، شما برید میدون تجریش، کرایه تونو می دَم .

راننده هم در جواب می گوید : بسیار خوب .

نسترن برای اینکه نگاهش را از نگاه کنجکاو راننده بدزدد، سعی می کند سرش را با چیزی گرم بکند .

یادِ کتاب کنکوری می افتد که دیروز از میدان انقلاب خریده و به همین بهانه امروز توانسته بود مادرش را راضی بکند که به خانه ی دوستش فریده برود و با هم تست کنکور بزنند . کتاب قطوری را از کوله پشتی اش درمی آورد و ورق می زند .

راننده از تو آیینه او را نگاه می کند .

نسترن توجهی به مطالب کتاب ندارد، از اوّل دبیرستان و بخصوص این یک سال اخیر که دوره            پیش دانشگاهی را می خواند، از بس درس خوانده و تست زده، دیگر خسته شده است، امّا مادرش تمام فکر و ذکرش قبول شدن نسترن در کنکور امسال است و تمام شرایط را برای درس خواندن تنها فرزندش مهیا کرده است .

خیابان های شهر خلوت است و تک و توکی ماشین در خیابان در حرکت است . نسترن به ساعتش نگاه می کند، خیلی دیرکرده . مگر می توانست مادرش را راضی بکند که صبح زود از خانه بیرون بیاید . مادر راست می گفت «صبح به اون زودی کسی خونه ی دوستش نمیره که درس بخونه !» ، ولی نسترن اصرار زیادی کرد و می گفت «آدم صبح زود می تونه خوب درس بخونه !» .

راننده از بزرگراه مدرس به سمت پارک وی می رود و سپس به خیابان ولی عصر(عجلّ الله) می پیچد و به سمت بالا ادامه می دهد .

دیروز که مریم و فریده به خانه ی آنها آمده بودند، نسترن یواشکی، دور از چشم مادرش وسایل کوه را در کوله پشتی مریم و فریده جاسازی کرده و امروز تو میدان تجریش قرار دارند، البته سوسن و الهام هم قرار است بیایند .

ماشین به میدان تجریش نزدیک می شود . نسترن از تو ماشین چشمش به مریم و فریده می افتد . با خوشحالی به راننده می گوید که نگه دارد . راننده پا روی ترمز می گذارد و نگه می دارد . نسترن خیلی با عجله درِ ماشین را باز می کند و بچه ها را صدا می زند و سپس کرایه را به راننده می دهد و خداحافظی می کند و به طرف بچه ها می رود .

بچه ها خوشحال و خندان، نسترن را در آغوش می گیرند و به طرف محوطه ی پارک مینی بوس ها می روند . مینی بوس ولنجک آماده ی رفتن است . بچه ها با سرو صدا و شیطنت به طرف مینی بوس می دَوَند و سوار می شوند . سوسن و الهام هم تو مینی بوس هستند، ردیف آخر نشسته اند . آنها را صدا می زنند . آنها به سمت آخرِ مینی بوس می روند و می نشینند .

تمامی مسافران مینی بوس، جوان هایی هستند که برای کوه نوردی و هواخوری و تفریح سالم، صبح به آن زودی از خانه ها و چهاردیواری ها بیرون آمده اند . جوان ها مینی بوس را روی سرشان گذاشته اند و سر و صدایی راه انداختند . راننده هم اعتراضی ندارد، از این شیطنت ها خیلی دیده است .

مینی بوس به ابتدای منطقه کوهنوردی ولنجک می رسد . مسافرها پیاده می شوند و به سمت محوطه           می روند .

به پیشنهاد سوسن، بچه ها تصمیم می گیرند همان ابتدا صبحانه بخورند . سرِ میزی می نشینند و با شادی و شور بسیار، سفارش می دهند . نسترن و الهام می روند که چای بگیرند، ناگاه چشم نسترن به مرد جوانی می افتد که نیم رُخش به طرف آنها است و دارد چای می خَرَد . نسترن سریع                 برمی گردد و به الهام می گوید : خودت برو .

نسترن با ناراحتی برمی گردد و سرِ میز می نشیند .

مریم می گوید : چی شده نسترن ؟ چرا برگشتی ؟

نسترن با دلخوری مرد جوان را به بچه ها نشان می دهد و می گوید : اونو می بینید، همسای? روبروی ماست ... نمی دونم از کجا پیداش شد !

بچه ها به مسیری که نسترن نشان می دهد، نگاه می کنند .

مرد جوان، دولیوان چای را روی میزی، با فاصله ای نسبتاً نزدیک بچه ها می گذارد و خودش پشت میز می نشیند و رویش به طرف بچه هاست، خانمی هم پشت میز نشسته است .

نسترن با لب و لوچة آویزان، می گوید : خراب شد ؟ هم? نقشه هایی که کشیده بودیم خراب شد .

مریم به نسترن می گوید : آخه از کجا مطمئنی ؟

نسترن با دستش محکم روی میز می زند و می گوید : بابا خودشه حمید آقا، حتماً اونم شهلا خانومه، زنشو میگم، همیشه با افتخار! فامیلیِ شوهرشو، رو خودش می ذاره و میگه من خانم قاسم پور هستم .

 

الهام چایی ها را می آورد و روی میز می گذارد و با خنده و شوخی رو به نسترن می کند و می گوید : نسترن خانم چرا دررفتی ؟ ترسیدی ...

می خواهد ادامه بده که با دیدن چهر? ناراحت نسترن بقیه حرفشو می خورد و رو به بچه ها می کند و می گوید : این چشه ؟

مریم سری تکان می دهد و می گوید : هیچی بابا گاومون زاییده ... همسای? روبرویشون هم با شوهرش اومده کوه نوردی .

الهام می گوید : ای بابا حالا مگه چی شده؟ خودتو به اونا نشون نده .

سوسن درجواب می گوید : ای وَل ... راست میگه عینک آفتابی تو بزن، صورتتم کمی بپوشان .

نسترن جواب می دهد : یکباره بگید نقاب بزنم دیگه .

همه دخترها بلند بلند می خندند و بلاخره بعد از خوردن صبحانه، به طرف بالا راه می افتند و در بین راه سعی می کنند که با حمید آقا و شهلا خانم فاصله داشته باشند، امّا دست از شیطنت و شوخی کردن برنمی دارند .

نسترن که حسابی توی دلش خالی شده، به ظاهر سعی می کند با بچه ها باشد و خوشحالی بکند، امّا در دلش آشوبی برپاست .

البته محوطه شلوغ است و جمعیت زیادی از زن و مرد و کودک و نوجوان و جوان و پیرمردان و پیرزنان دلشاد برای کوه نوردی آمده اند، امّا صدای خنده ها و شیطنت دوستان نسترن آنقدر بلند است که مردم هم گاهی اوقات برمی گردند و به آنها نگاه می کنند و از شادی آنها، لذّت می برند .

ادامه دارد ... منیژه شهرابی


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ