مترجم سایت

مترجم سایت

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 49
کل بازدید : 640394
کل یادداشتها ها : 528
خبر مایه


1 2 3 >

دراساطیر و افسانه ها آمده که :

هنگامی که «قابیل»، کینه ی حضرت هابیل (علیه السلام) را به دل گرفته بود و قصد کُشتن او را داشته، همه جاها را می گَشته، امّا حضرت هابیل (علیه السلام) را پیدا نمی کرده، تا اینکه بعدازظهر که هنگام خوابِ قیلوله بوده (احتمالاً)، حضرت هابیل (علیه السلام) را می بیند ... کجا ؟!!

حضرت هابیلِ عزیز، برای استراحت زیرِ برگ و بارِ درخت بیدی دراز کشیده، چشمانش را بسته و معصومانه خوابیده بود .

«قابیل»، که سَرمست از شراب شیطانی و خودپرستی بود، با دیدنِ حضرت هابیل (علیه السلام)، خنده ی مستانه ای سَر می دهد، و به اطراف نگاهی می اندازد، به خیالِ خودش، کَسی آن اطراف نبود و دنبال فکر و تدبیری که حضرت هابیل (علیه السلام) را به قتل برساند، با خود فکر می کرد : «الان بهترین موقعیت برای انجامِ این کارِ پلید و پلشت است .»

در این هنگام، شیطان لعین و رجیم، سنگ بزرگی به طرفِ «قابیل» می گیرد و به او می گوید : «بیا این سنگ را بگیر و محکم بَر سَرَش بزن .»

«قابیل» مُردّد است، امّا «شیطان» تشویق و ترغیبش می کند : «اکنون بهترین فرصت است، اگر الان این کارو نکنی، شاید هیچوقت چنین فرصتی برایت پیش نیاید ... زود باش، ممکن است هر لحظه بیدار بشود .»

و این بار سنگ را در دستان «قابیل» می گذارد و به پُشتش می زند : «زود باش دیگر، عجله کن .»

«قابیل»، که فریب اغوای شیطان را خورده و کینه و حسادت سَراپای وجودش را فراگرفته، سنگ را بَر سَرِ حضرت هابیل (علیه السلام) می زند ... به ناگاه ... خونِ پاکش بر «زمین» می ریزد .

حضرت هابیل (علیه السلام)، امّا در جا به شهادت می رسد !

اوّلین شهید تاریخ بشریت !!!

این بار، «شیطان» خنده ی مستانه ای سَر می دهد و «قابیل» هاج و واج می ماند و به سرانجامِ کارش فکر می کند .

«درخت بید» که این صحنه ی دلخراش را می بیند، «کَمَرش» می شکند و شروع به «لرزیدن» می کند و آشفته و پریشان و واله و حیران می شود .

و عوام الناس فکر می کنند که «درخت بید»، به خاطر حرکت و وزش باد است که می لرزد، امّا این واقعیت را نمی داند که «درختان بید»، هیچگاه این فاجعه ی دلخراش را فراموش نمی کنند ...

و امّا ... این قصه ی اساطیری را امروز عصر که در «پارک» قدم می زدم و چشمم به درختان بید مجنون افتاد که شاخه هایشان از کَمَر آویزان شده و می لرزند، به ذهنم رسید و آن را به رشته ی تحریر درآوردم .

یک شنبه 19/ شهریور/ 1391 ساعت 45 : 17 منیژه شهرابی


  




طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ