تصور کن در یکی از روزهای خوب فصل پاییز، یک بعدازظهر پاییزِ طلایی، توی یکی از پارک های شهر قدم می زنی، فرض کن پارک ساعی، مردم هم اینجا و آنجا پراکنده اند . خش خش برگ های پاییزی زیر قدم هایت، صدای زوزه ی آهسته ی باد، لذّتی شیرین، ناگاه سروصدای چندین کلاغ، شاید بیست تا، سی تا، یا حتی بیشتر، توجه تو را به خود جلب می کند، در گوشه ای از پارک تعداد زیادی کلاغ، سروصدایی راه انداختند که نگو، همه ی مردم به طرف سر و صدای کلاغ ها، جلب شدند، فکر می کنند، باز هم سر یک تکه پنیر یا قالب صابون، یا ته مانده ی غذایی، مثل پیتزا! بله پیتزا، دارند دعوا می کنند .
مدتی به داد و قال کلاغ ها نگاه می کنند و دوباره بی توجه، به کارهای قبلی خود مشغول می شوند .
من اما، کمی جلوتر می روم، خوب دقت می کنم، با نگاه سوررئالیستی خود، - نمی دانم یعنی چی؟ اما این اسمی است که صاحبنظران، روی آدم های حسّاس و دقیق گذاشته اند!- دوباره کلاغ ها را تماشا می کنم، بله درست می بینم .
عروسی یکی از کلاغ های جوان است که بقیه کلاغ ها به دور شاه داماد حلقه زدند و دست می زنند و می رقصند و پایکوبی می کنند و می خوانند : مشکی رنگِ عشقِ ... الی آخر
شاه داماد هم قرِ کمری میاد که نگو و نپرس !
باور کن مجلسشان خیلی بی ریاست !!!
منیژه شهرابی