داستان «روز دیگر» برای مردم آواره فلسطین را در سال 67 نوشتم و بعدها در روزنامه کیهان به چاپ رسید . منیژه شهرابی |
مریم چشمانش را باز می کند، بوی تعفن بینی اش را آزار می دهد، همانطور که به پشت خوابیده، به دور و برش نگاه می کند، سعی می کند بلند شود، امّا نمی تواند، حس می کند چیزی روی بدنش سنگینی می کند و مانع بلند شدنش می شود . بهر سختی هست بلند می شود و می خواهد بنشیند، انگار دنیا روی سرش می چرخد، دراز می کشد، دوباره تلاش می کند و دستهایش را به دو طرفش به زمین تکیه می دهد و بلند می شود . می نشیند و بهر طرف نگاه می کند . همه جا خراب شده، چادرها همه ویران شده، اجساد زنها و مردها و بچه ها و کودکان شیرخوار راه و بیراه افتاد، همه چیز از بین رفته ... ماتش می برد، با خود فکر می کند : چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ کم کم یادش می آید، شب تاریک و وحشتناکی بود، همه گوئی با دلهره و اضطراب منتظر حادثه ای بودند که ناگاه هواپیماهای دشمن که تعدادشان از شمارش گذشته بود مانند بلای آسمانی آمدند و همه جا را بمباران و ویران کردند و رفتند ... چند روزه که این اتفاق افتاده ؟ چه مدتی هست که بیهوش شدم، چیزی را بخاطر نمی آورد به آسمان چشم می اندازد، هوا نیمه تاریک است، ماه به همراه ستارهء صبحگاهی در آسمان فرمانروائی می کند . درد شدیدی در ناحیه ی شکم حسّ می کند، به خود می آید، با تعجب دستهایش را بر روی برجستگی شکمش می گذارد . یادش می آید ...، لبخندی از روی رضایت بر گوشه ی لبش می نشیند . سرش را به شکم نزدیک می کند تا صدای ضربان قلب جنینی که در شکمش وجود دارد را بشنود . جنین زنده است و تکانهای شدیدی می خورد .
مریم سرش را به طرف آسمان می گیرد ولی به زودی پشیمان می شود و دستهایش به لرزه می افتد و اشک از بستر صورتش سرازیر می شود . با صدای لرزان فریاد می زند : خدایا ! خدایا !
ناامید به اطراف و به بیکرانه های دنیا که اطرافش را فراگرفته نگاه می کند، همه نابود شدند ... درد بی کَسی، درد تنهایی سراپای وجودش را فرا می گیرد، بی هدف بهرطرف می دود . درد دوباره او را میخکوب می کند، می ایستد، مدت کوتاهی به خود می پیچد و بعد آرام می گیرد، دلش گرفته، همه ی کسانش را از دست داده، پدر، مادر، همسر و همه ی هم وطنان و هم زبانانش را ! ... حتی یک پرنده هم در آسمان پَر نمی زند ...
اَبر سیاهی آسمان را فرا می گیرد و روی تک ستاره ی امیدش را می پوشاند، رعد و برقی می زند، ابر دلتنگ شروع به باریدن می کند، با خود فکر می کند : چه وقته باریدن است ؟ شاید ابرها برای تنهایی من می گریند، ... نه ... راستی الان فصل بهاره، باید بباره آسمون، زمین ها بار بدهند، اما ... اما زمینهای ما را دشمن با آتش بمب های خود درو کرده، همه مُردند، همه رفتند، باغها و دشتهای سرسبز از بین رفتند، پس من اینجا چه می کنم ؟ ... چرا تنها من زنده هستم ؟ ... چرا زنده هستم و نمردم ؟ آیا من همسری داشتم یا نه ... خدایا چرا کفر می گویم ؟ من خودم را گُم کردم، اصل و نسبم را ... متعلق به چه سرزمینی هستم ؟
مریم مات و حیران زیر باران نشسته و فکر می کند و توجهی به خودش ندارد که زیر باران خیس شده، درد دوباره سراغش می آید، این بار شدیدتر و زودتر ...
دستش را بر روی شکمش می گذارد، چشمهایش را می بندد، یعنی لحظه ی موعود فرا رسیده ؟! ... حتی زمان را هم فراموش کرده، به سختی خودش را از روی زمین بلند می کند و دستانش را از دردی که دارد به کمر می زند، لب پائین را می گزد، آهسته آهسته قدم برمی دارد . به دنبال سرپناهی به سوی چادرهای ویران می رود . چادری را سالم تر می یابد، سعی می کند چادر را برافراشته بکند . زیرپایش گل و لای بر اثر ریزش تند باران، دستهایش توانایی ندارد، سراپای بدنش خیس شده امّا بهر سختی که هست چادر را آماده می کند، می خواهد داخل شود، احساس ضعف می کند : یعنی من به تنهایی می توانم ؟ ... یک لحظه برمی گردد و به پیکرهای بی جان نگاهی می اندازد، حسّ می کند همه ی چشم امیدها به او دوخته شده، همه حتی ذره ذره های سرزمینش یک صدا تشویقش می کنند، او را به مسابقه ای که یک نفر در مقابل تمامیت دنیا هست دعوتش می کنند که نه مجبورش می کنند، مریم باید برود ... داخل چادر می شود و به سختی می نشیند، درد از نوع دردهای لحظه های آخر است، درد می گیرد و ول می کند .
از بیرون صدای شرشر باران می آید، لحظات دردناکی را می گذارند . ناگهان فریاد می زند : مادر ... مادر...
نوزاد به دنیا می آید، عرق سردی بر پیشانیش نشسته، چشمهایش را می بندد تا بخوابد اما نه باید بلند شود ! نوزاد را که هنوز نیامده فریاد اعتراضش را بلند کرده تا به گوش جهانیان برساند، به دست می گیرد، بند نافش را می زند . اولین بار است که لذت مادر شدن را تجربه می کند، گویی به طور غریزی می داند چطور به تنهایی این بار سنگین را بر زمین بگذارد، دیگر خسته نیست، با خوشحالی شعف انگیزی به نوزاد می نگرد : یعنی من موجود زنده ای را در رحمم پروراندم ؟ آه ای مسیح دوباره تو رسالت بر عهده داری و بار مسئولیت خطیری بر شانه هایت سنگینی می کند، نوزاد را می بوید و می بوسد . از بیرون دیگر صدای باران نمی آید و نوری به چادر می تابد، نوزاد را در آغوش می گیرد و بیرون می آید، هوا لطیف شده و دیگر بوی تعفن و ماندگی نمی آید، باران همه پلیدی ها را شسته، در حالی که لبخند پیروزی بر لبانش است، نوزاد را روی دست بلند می کند و به همه نشان می دهد، به همه ی اینهایی که خاموشند و نمی بینند و به همه ی آن شب یازه هایی که چشمان خود را بستند تا حقیقت نور را باور نکنند، فریاد می زند : اینک مسیح دوباره ، اینبار نه مصلوب، نه مغلوب نه حتی مهربان، اینک مسیحی سرشار از انتقام، سرشار از اعتراض ...
گل زردی از زمین سربرآورده، مریم گل زرد را می چیند و به نوزادش هدیه می دهد : بیا جانم، این است میراث نیاکانت ! ...
اشک در چشمانش حلقه می زند، اشکی از امید ...
منیژه شهرابی