یک روز که در پارک نشسته بودم و داستان می نوشتم، نگاهم به پیرزنِ تنهایی افتاد که به زن های مسنی که در نیمکت دیگری نشسته بودند و با هم بگو و بخند می کردند، خیره شده بود، همان لحظه این داستان را نوشتم . سال 84 بود . منیژه شهرابی |
سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...
زن تنهای تنها بود و هیچکس را نداشت . در پارک نشسته بود و منتظر دوست همیشگی اش بود که بیاید و با هم درددل بکنند . با اینکه حرف های دوستش او را می آزرد، پیش خود فکر می کرد از تنهایی و بی هم زبونی که بهتر است .
دوستش آمد و دوباره شروع کرد به گفتنِِ «دیشب نوه هام اومده بودند پیشم، برام هدیه خریده بودند ...» دوستش گفت و گفت و گفت ...
زن دلش شکست و بلند شد به خانه رفت . در و دیوار خانه به دلش چنگ می زدند، حسرتِ اینکه یکی بیاد درِ خونه َشو بزنه به دلش مونده بود .
ناگاه در زدند، زن خوشحال در را باز کرد، خدا را دید که به دیدنش آمده بود !
منیژه شهرابی