غزلی از : مصلح الدین سعدی شیرازی
هر که دلارام دید، از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص، هر که در این دام رفت
یادِ تو می رفت و ما، عاشق و بی دل بُدیم
پرده برانداختی، کار به اِتمام رفت
ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت
سَرو نَروید به بام، کیست که بَر بام رفت
مشعله ای بَرفروخت، پرتو خورشیدِ عشق
خرمن خاصّان بسوخت، خان گه عام رفت
عارفِ مجموع را، در پَسِ دیوارِ صبر
طاقتِ صبرش نبود، ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمرِ خویش، با تو برآرم دَمی
حاصل عمر، آن دَمَست، باقی ایّام رفت
هر که هوایی نپخت، یا به فراقی نسوخت
آخرِ عمر از جهان، چون برود، خام رفت
ما قدم از سَر کنیم، در طلب دوستان
راه به جایی نبرد، هر که به اقدام رفت
همّت سعدی به عشق، میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام، عقل به ناکام رفت