مترجم سایت

مترجم سایت

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 86
کل بازدید : 640358
کل یادداشتها ها : 528
خبر مایه


 

 

صبح زود یک روز سرد و برفی زمستانی سال 1366، ساعت 7 بود و مردم با عجله به محل کارشان می رفتند و من هم همینطور، نزدیک یک نانوایی، پیرمردی ژنده پوش به زمین خورد و پارویش به گوشه ای پَرت شد و مردم بلافاصله تلاش کردند که بلندش بکنند .

به چهره پیرمرد نگاه کردم، بسیار دردمند بود، تا شب به پیرمرد فکر کردم و شب این داستان را نوشتم .

این داستان بعدها در هفته نامه «جامعه مدنی» به چاپ رسید . منیژه شهرابی 

 «بلاخره اومد ... اومد و نشست ...» پیرمرد از خواب بیدار شد و یک راست به طرف پنجره رفت . عرق پنجره را با گوشه ی آستین پاک کرد و به بیرون نگاهی انداخت . برق شادی در چشمانش درخشید . با خوشحالی فریاد کشید : بلاخره اومد، آه خدای بزرگ ! بلاخره اومد و نشست .

تک سرفه ای کرد، به حیاط رفت . پای راستش کمی می لنگد، هوا تاریک است . همسایه ها هنوز از خواب بیدار نشدند . دولا می شود، مشتی برف برمی دارد و به آنها خیره می شود . با ناباوری زیر لب زمزمه می کند : «آره خودشه برف، نشسته، همه جا نشسته ... »

سرش را رو به آسمان می کند «خدایا ! بلاخره بعد از چند ماه آرزویم برآورده شد، خدایا شکر .»

برف ها را رها می کند . دستهایش یخ کرده، آنها را بهم می مالد و به طرف دهانش می برد و به دستهایش «ها» می کند تا گرم شود . با دنیایی امید، آستین ها را بالا می زند و به طرف حوض وسط حیاط می رود . شیر آب یخ زده، آب حوض هم همینطور، یخ حوض را می شکند و وضو می گیرد و به اتاقش برمی گردد .

کتری کوچک زهوار دررفته ی روی چراغ والر جوش آمده، چای دم می کند و سجاده را از روی طاقچه برمی دارد و نماز می خواند . بعد از سلام، دست هایش را به بالا می بَرد و دعا می کند . اشک در چشمانش جمع می شود . سپس بلند می شود، سجّاده را سرجایش می گذارد و کنار چراغ والر می نشیند . در استکان چای می ریزد و می خورد .

به فکر فرو می رود «‌دیگه داشتم ناامید می شدم . خیلی وقته که نتونستم کاری بکنم . خیلی وقت بود که منتظر بودم . میشه گفت از شب یلدا تا حالا، چلّه بزرگه دیگه داره تموم میشه . داشتم ناامید می شدم . خدا می دونه دیشب که داشت می اومد، چقدر دعا کردم که بشینه .»

پیرمرد چای دیگری می ریزد و سفره ی پارچه ای را باز می کند، بلند می شود رادیوی قدیمی را که روی طاقچه است، روشن می کند . قرآن صبحگاهی از رادیو پخش می شود . پیش دستی لب پریده ی ملامینی که در آن مقداری پنیر است، برمی دارد و کنار سفره می نشیند . دو سه حبّه قند در چای می اندازد و نان و پنیر و چای شیرین می خورد . سپس سفره را جمع می کند و چای قند پهلوی دیگری می ریزد .

چای را که می خورد، جوراب پشمی اش را که یادگار دوران جوانیهاست، به پا می کند و زیرشلواری را توی جوراب می کند و یا علی می گوید و بلند می شود . شلوار وصله پینه شده ای را که گل میخی به دیوار آویزان است، برمی دارد و می پوشد . کلاه بافتنی سیاه رنگ را بر سرش می گذارد . پالتوی سرمه ای رنگ زمان سربازی را که الان دیگر رنگ و رویی به آن نمانده، به تن می کند و از اتاق بیرون می آید، مکثی می کند، دوباره به اتاق می رود، چراغ والر را خاموش می کند و پاروی کهنه ای را که در گوشه ای از اتاق به دیوار تکیه داده برمی دارد و بیرون می آید . پوتینش را می پوشد و راه می افتد .

سرش را پایین می اندازد و سعی دارد به کسی نگاه نکند . در حیاط را آهسته باز می کند و بیرون می آید . نگاهی به کوچه می اندازد . دوباره برق نشاط در چشمانش می جهد «‌نَه، مثل اینکه واقعاً برف نشسته، خدا را شکر . خدایا روزی رسان خودتی ... ده تا خونه هم که برم خودش کلی روزیه .»

راه می افتد . پای راست را به سختی بلند می کند . در واقع پای راست را به زمین می کشد . از کوچه های پیچ در پیچ می گذرد و به خیابان اصلی می رسد . از همانجا شروع می کند «برف پارو می کنیم .»

چند بار این جمله را تکرار می کند . سرفه ای می کند و خلط گلویش را روی برف ها می اندازد . هوا کم کم روشن می شود . مردم به دنبال کسب و کار هستند . دَمِ نانوایی، زن و مرد و کودک صف بسته اند . بوی نان تازه به مشام پیرمرد می رسد . خیابان لغزنده شده و راه بندان به وجود آمده است . پیرمرد چشمش به دکان «کله پاچه ای» و صف طویل آن می افتد، با حسرت آهی می کشد و به راهش ادامه می دهد و ندای «برف پارو می کنیم» را دوباره سَر می دهد .

کسی به پیرمرد توجهی ندارد، فقط گاهی اوقات عابری با ترّحم و تعجب نگاهی به او می اندازد . پیرمرد مدتی لنگ لنگان می رود و به اطراف نگاه می کند، ناگاه پایش سُر می خورد، تعادلش را از دست می دهد . سعی می کند بهرنحوی شده، خودش را نگه دارد . دستش را به هر طرف می بَرد تا تکیه گاهی بیابد، امّا با صدای وحشتناکی در وسط پیاده رو به زمین می خورد .

                                                                              زمستان / 1366 - منیژه شهرابی






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ