سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...
داستان «دویست هزار نفر» را در زمستان سال 82 به یاد مردم زلزله زده ی «بَم» نوشتم و در زمستان سال 83 در روزنامه «سیاست روز» به چاپ رسید . |
تو عالَم خودم بودم، تو فکر اینکه بلأخره کِی از اینجا بیرون میام . کِی هوا سرد میشه که به فکر من بیافتند، یک دفعه صدای شیون و زاری زینت خانم به گوشم رسید، با اینکه تو کُمد بودم و درش بسته بود، اُونقدر صدای زینت خانم بلند بود که می شنیدم . با خودم گفتم «باز چی شده که زینت خانم اینطوری شیون می زنه ؟ خدای نخواسته براش اتفاقی افتاده ؟»
قبلاً هم صدای گریه هاشو شنیده بودم، یه بار چندین سال پیش که آقای شجاعی فر مرده بود، براش گریه می کرد . یه بارم همین چند وقت پیش بود، این دفعه برای سارا خانم گریه می کرد . زنِ دل نازکیه، با این که دلِ خودش هزار تا غم داره، دلش شور این و اونو می زنه، برای همه دل می سوزونه، امّا این بار دیگه چرا گریه و زاری می کنه ؟
یه دفعه صداهای گریه و زاری بیشتر شد . انگار فقط خودش نیست، صدای بچه ها هم هست . همه شیون می زدند و گریه می کردند . دلم شور افتاد ، اتفاقی براش افتاده ؟
بعد از ساعتی در کُمد باز شد، زینت خانم بود، به بالا کاری نداشت، تو بقچه ها دنبال چیزی می گشت . چهره شو تو تاریکی و نور کمی که از بیرون می آمد، کم و بیش می دیدم، چشماش اشک آلود بود .
یک بلوز مشکی دراُورد و در کُمد رو بست .
مدّت زیادی گذشت، توی این مدت گریه ها قطع می شد و دوباره شروع میشد .
مدّتی گذشت . شایدم یه شب، من که این تو هستم، دیگه شب و روزو نمی فهمم، دوباره درِ کُمد باز شد . این بار زینت خانم منو از چوب لباسی دراُورد . همون بلوز مشکی تنش بود، خوشحال بودم که بعد از مدّتی به یه دردی می خورم، فکر کردم الان منو می پوشه، امّا نه ... منو کنار چند تا پتو تا شده، گذاشت و رفت . دوباره چند تا بلوز پشمی و کاموایی و چند تا مانتو و شلوار اُورد و کنارمون گذاشت و رفت .
هم من، هم پتوها و هم لباس ها حیرون مونده بودیم که با ما می خواد چکار کنه ؟
دخترِ زینت خانم اُومد، یه بخاری نفتی رو اُورد و کنار ما گذاشت و رفت کنترل تلویزیونو برداشت و روشنش کرد، تند تند کانال هارو عوض می کرد، نمی دونم دنبال چه چیزی می گشت . بعد کنترلو گذاشت کنار تلویزیون، دوباره اُومد وسایلو مرتب بکنه، تا چشمش به من افتاد، اَخماشو دَرهم کرد، بَرم داشت، پوشید، به خودش نگاه کرد، لبخندی زد . حدوداً بیست و پنج ساله بود، دیگه درنیاورد . من که سال ها بود که گرمای تنی رو حس نکرده بودم، از گرمای تنش خوشم اُومده بود . بدون اینکه منو دربیاره، به کاراش ادامه داد .
بعد از مدّتی نسبتاً طولانی زینت خانم با دو پسرش که جوان بودند، اُومدند .
تو دستای پسرها پلاستیک هایی پُر از قوطی های کنسرو، آب معدنی، و خوراکی ها و لوازم دیگه بود . اونارم کنار بخاری نفتی گذاشتند و سریع از اتاق بیرون رفتند .
دخترش در حالی که داشت پتوها و لباس ها را در ملافه ای می پیچید، رو به مادر کرد و گفت : خیلی دیر کردید ؟
زینت خانم که حواسش به کار خودش بود و داشت پول می شمرد، جواب داد : بانک خیلی شلوغ بود .
دختر گرة بقچة آخری رو که زد، کنترل تلویزیون رو برداشت و شروع کرد به کانال عوض کردن، دوباره پرسید : همة پولارو گرفتی ؟
زینت خانم : آره ... خبر جدیدی شده ؟
دختر : نه همون خبرای قبلیه ... میگم مامان یه مقدارم برای خودمون می ذاشتی، لازم می شد .
زینت خانم : نه دخترم ... الان اونا واجب ترن .
زینت خانم که تازه متوجه من که تنِ دخترش بودم، شده بود، با ناراحتی کمی صداشو بالا برد و پرسید : اونو چرا پوشیدی ؟ دَرش بیار ...
دخترش چرخی دور خودش زد و با لبخند به زینت خانم گفت : مامان جون ! مگه خودت نگفتی سال ها بود که آرزوی این پالتورو داشتی ؟ ببین چقدر بهم میاد .
زینت خانم به طرف دخترش رفت که منو از تن اون دربیاره، با ناراحتی گفت : آرزوشو داشتم، امّا الان اونا واجب ترن، زبون بسته ها دارند تو سرما می لرزند .
زینت خانم این جملات رو با بغضی در گلو گفت و اشک هایی که از گوشه ی چشمش سرازیر شده بود، با دستاش پاک کرد .
دخترش که دید زینت خانم خیلی ناراحت شده، دیگه حرفی نزد و منو دراُورد و تا کرد و کنار بقیه گذاشت .
دخترش راست می گفت، از اون موقعی که برای تمیز کردن خونة آقای شجاعی فر می اُومد، هر وقت که در کُمد سارا خانم رو باز می کرد تا لباسارو گردگیری و مرتب کنه، وقتی چشمش به من می افتاد، با حسرت بهم نگاه می کرد . آرزو داشت که منو تنش کنه، یه دفعه هم یواشکی منو تنش کرد و تو آیینه قدّی نگاهی کرد و سریع دَرم اُورد . البته اون موقع جوون تر بود . خیلی تعجب کرده بودم، اونا کی اَن که از خودش واجب ترند ؟
دوباره پسرای زینت خانم با پلاستیک هایی پُر از خوراکی آمدند و اونارم کنارِ ما گذاشتند .
دراین موقع همگی به تصویر تلویزیون که صدای گوینده ای رو به همراه داشت، خیره شدند . بچه ها ناراحت شده بودند، امّا زینت خانم به گریه افتاد . زینت خانم با صدای گریون تقریباً داد می زد : بمیرم براتون الهی که تو این سرما دربدر شدید ...
ادامه دارد ... منیژه شهرابی