سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...
صبح زود است، آفتاب هنوز سرنزده، نسترن درِ عقب پراید سفید رنگی را باز می کند و سوار تاکسی سرویس (آژانس) می شود . از تو ماشین برای مادرش که در کوچه ایستاده، دست تکان می دهد و به سفارشات مادرش «چشم، باشه» می گوید .
ماشین حرکت می کند و به خیابان اصلی می رود . راننده که مرد جوانی است، از تو آیینه به نسترن نگاه می کند و می پرسد : مسیرتون سهروردیه ؟
نسترن جواب می دهد : نه ، میدون تجریش ! راننده با تعجب می گوید : امّا مثل اینکه پای تلفن گفتید مسیرتون خیابان سهروردیه .
نسترن مکثی می کند و با زیرکی جواب می دهد : حتماً اشتباهی شده ... امّا مهم نیست، شما برید میدون تجریش، کرایه تونو می دَم .
راننده هم در جواب می گوید : بسیار خوب .
نسترن برای اینکه نگاهش را از نگاه کنجکاو راننده بدزدد، سعی می کند سرش را با چیزی گرم بکند .
یادِ کتاب کنکوری می افتد که دیروز از میدان انقلاب خریده و به همین بهانه امروز توانسته بود مادرش را راضی بکند که به خانه ی دوستش فریده برود و با هم تست کنکور بزنند . کتاب قطوری را از کوله پشتی اش درمی آورد و ورق می زند .
راننده از تو آیینه او را نگاه می کند .
نسترن توجهی به مطالب کتاب ندارد، از اوّل دبیرستان و بخصوص این یک سال اخیر که دوره پیش دانشگاهی را می خواند، از بس درس خوانده و تست زده، دیگر خسته شده است، امّا مادرش تمام فکر و ذکرش قبول شدن نسترن در کنکور امسال است و تمام شرایط را برای درس خواندن تنها فرزندش مهیا کرده است .
خیابان های شهر خلوت است و تک و توکی ماشین در خیابان در حرکت است . نسترن به ساعتش نگاه می کند، خیلی دیرکرده . مگر می توانست مادرش را راضی بکند که صبح زود از خانه بیرون بیاید . مادر راست می گفت «صبح به اون زودی کسی خونه ی دوستش نمیره که درس بخونه !» ، ولی نسترن اصرار زیادی کرد و می گفت «آدم صبح زود می تونه خوب درس بخونه !» .
راننده از بزرگراه مدرس به سمت پارک وی می رود و سپس به خیابان ولی عصر(عجلّ الله) می پیچد و به سمت بالا ادامه می دهد .
دیروز که مریم و فریده به خانه ی آنها آمده بودند، نسترن یواشکی، دور از چشم مادرش وسایل کوه را در کوله پشتی مریم و فریده جاسازی کرده و امروز تو میدان تجریش قرار دارند، البته سوسن و الهام هم قرار است بیایند .
ماشین به میدان تجریش نزدیک می شود . نسترن از تو ماشین چشمش به مریم و فریده می افتد . با خوشحالی به راننده می گوید که نگه دارد . راننده پا روی ترمز می گذارد و نگه می دارد . نسترن خیلی با عجله درِ ماشین را باز می کند و بچه ها را صدا می زند و سپس کرایه را به راننده می دهد و خداحافظی می کند و به طرف بچه ها می رود .
بچه ها خوشحال و خندان، نسترن را در آغوش می گیرند و به طرف محوطه ی پارک مینی بوس ها می روند . مینی بوس ولنجک آماده ی رفتن است . بچه ها با سرو صدا و شیطنت به طرف مینی بوس می دَوَند و سوار می شوند . سوسن و الهام هم تو مینی بوس هستند، ردیف آخر نشسته اند . آنها را صدا می زنند . آنها به سمت آخرِ مینی بوس می روند و می نشینند .
تمامی مسافران مینی بوس، جوان هایی هستند که برای کوه نوردی و هواخوری و تفریح سالم، صبح به آن زودی از خانه ها و چهاردیواری ها بیرون آمده اند . جوان ها مینی بوس را روی سرشان گذاشته اند و سر و صدایی راه انداختند . راننده هم اعتراضی ندارد، از این شیطنت ها خیلی دیده است .
مینی بوس به ابتدای منطقه کوهنوردی ولنجک می رسد . مسافرها پیاده می شوند و به سمت محوطه می روند .
به پیشنهاد سوسن، بچه ها تصمیم می گیرند همان ابتدا صبحانه بخورند . سرِ میزی می نشینند و با شادی و شور بسیار، سفارش می دهند . نسترن و الهام می روند که چای بگیرند، ناگاه چشم نسترن به مرد جوانی می افتد که نیم رُخش به طرف آنها است و دارد چای می خَرَد . نسترن سریع برمی گردد و به الهام می گوید : خودت برو .
نسترن با ناراحتی برمی گردد و سرِ میز می نشیند .
مریم می گوید : چی شده نسترن ؟ چرا برگشتی ؟
نسترن با دلخوری مرد جوان را به بچه ها نشان می دهد و می گوید : اونو می بینید، همسای? روبروی ماست ... نمی دونم از کجا پیداش شد !
بچه ها به مسیری که نسترن نشان می دهد، نگاه می کنند .
مرد جوان، دولیوان چای را روی میزی، با فاصله ای نسبتاً نزدیک بچه ها می گذارد و خودش پشت میز می نشیند و رویش به طرف بچه هاست، خانمی هم پشت میز نشسته است .
نسترن با لب و لوچة آویزان، می گوید : خراب شد ؟ هم? نقشه هایی که کشیده بودیم خراب شد .
مریم به نسترن می گوید : آخه از کجا مطمئنی ؟
نسترن با دستش محکم روی میز می زند و می گوید : بابا خودشه حمید آقا، حتماً اونم شهلا خانومه، زنشو میگم، همیشه با افتخار! فامیلیِ شوهرشو، رو خودش می ذاره و میگه من خانم قاسم پور هستم .
الهام چایی ها را می آورد و روی میز می گذارد و با خنده و شوخی رو به نسترن می کند و می گوید : نسترن خانم چرا دررفتی ؟ ترسیدی ...
می خواهد ادامه بده که با دیدن چهر? ناراحت نسترن بقیه حرفشو می خورد و رو به بچه ها می کند و می گوید : این چشه ؟
مریم سری تکان می دهد و می گوید : هیچی بابا گاومون زاییده ... همسای? روبرویشون هم با شوهرش اومده کوه نوردی .
الهام می گوید : ای بابا حالا مگه چی شده؟ خودتو به اونا نشون نده .
سوسن درجواب می گوید : ای وَل ... راست میگه عینک آفتابی تو بزن، صورتتم کمی بپوشان .
نسترن جواب می دهد : یکباره بگید نقاب بزنم دیگه .
همه دخترها بلند بلند می خندند و بلاخره بعد از خوردن صبحانه، به طرف بالا راه می افتند و در بین راه سعی می کنند که با حمید آقا و شهلا خانم فاصله داشته باشند، امّا دست از شیطنت و شوخی کردن برنمی دارند .
نسترن که حسابی توی دلش خالی شده، به ظاهر سعی می کند با بچه ها باشد و خوشحالی بکند، امّا در دلش آشوبی برپاست .
البته محوطه شلوغ است و جمعیت زیادی از زن و مرد و کودک و نوجوان و جوان و پیرمردان و پیرزنان دلشاد برای کوه نوردی آمده اند، امّا صدای خنده ها و شیطنت دوستان نسترن آنقدر بلند است که مردم هم گاهی اوقات برمی گردند و به آنها نگاه می کنند و از شادی آنها، لذّت می برند .
ادامه دارد ... منیژه شهرابی