مترجم سایت

مترجم سایت

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 96
بازدید دیروز : 39
کل بازدید : 640504
کل یادداشتها ها : 528
خبر مایه


 

اسفند ماه سال 66، برای مردمِ ایران و بخصوص مردم تهران، لحظاتِ بسیار تلخی بود، دشمن بعثی، شهرِ تهران را به زیرِ حملات «موشک باران» گرفته بود و مردم روزها و شب ها را در سختی و اضطراب به سَر می بُردند ... بعضی وقت ها هم مردم می شنیدند و می دیدند که «موشکی عمل نکرده است ...»

سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...

یکی بود، یکی نبود، تو این جهان بیکران، غیر از خدای مهربان، هیچکی نبود ...

شب بود، شبی تاریک و سرد، فرمانده راه می رفت و با صدای بلند، خشک و خشن دستور می داد . سربازان وافراد نظامی هم اطاعت می کردند، و از این طرف به آن طرف می رفتند، و اَدَوات (یا وسایل) جنگی را جابجا می کردند .

آنجا پایگاه نظامی بود، به هرطرف که نگاه می کردی تانک ها، مسلسل ها، سلاح های سنگین، تفنگ ها، سلاح های انفجاری، موشک ها و ... همه بی روح و بی احساس صف به صف ایستاده وآماده برای انجام مأموریت های تخریب (خرابکاری) و آدم کُشی بودند .

دربین این همه سلاح های جنگی، وضع موشک ها از همه بدتر بود، بخاطراینکه سلاح های دیگر از روبرو می جنگیدند، امّا وقتی موشک ها را از سکو پرتاب می کنند ، باید هرچقدرتوان دارند بروند تا به جایی بیافتند ومنفجر بشوند و ساختمان ها را خراب بکنند وآدم های بی گناه را بکشند .

آن شب هم از پایگاه نظامی موشکی پرتاب شد .

امّا این موشک باید مسافت زیادی را بپیماید تا به مقصد مورد نظر فرمانده برسد، پس تا رسیدن موشک، می خواهم شهری را که قرار است موشک به آنجا اصابت بکند (یا آنجا بیافتد) برایتان تعریف بکنم .

دریک کشتزار بزرگ گندم، مترسکی تنهای تنها ایستاده و نگران به آسمان نگاه می کند، چند گنجشک هم روی دست های مترسک نشسته اند .

کمی این طرف تر، مردم شهر هستند که چند روزی است، شب و روز را نگران به سَر برده اند . همین که صدای «آژیر قرمز» می آید همه سراسیمه به پناهگاه ها و زیرزمین ها می روند و مضطرب منتظر می مانند تا ببینند این بار موشک کجا اِصابت می کند و مردمِ کدام قسمت از شهر را با تمامی آرزوهایشان به کام مرگ می بَرَد ؟ آیا این بار نوبت آنهاست ؟

آن شب نیز در سوز و سرمای اسفند ماه، صدای «آژیرقرمز» آنها را به پناهگاه ها آورده و همه مضطرب به هم نگاه می کنند و عدّه ای زیرلب و عدّه ای با صدای بلند دعا می خوانند و صلوات می فرستند . آنها حتی  آمدنِ عید را هم از یاد بُرده اند ؟

بیرون از شهر، آرامگاه امامزاده ای بود با گنبد فیروزه ای، که مردم برای زیارت و آرامش روح و تسکینِ دل های دردمندشان به آنجا می رفتند، و نذر و نیاز می کردند، و برای کبوترها دانه                 می پاشیدند .

صفرعلی، پیرمردی هفتاد ساله، خادمِ امامزاده، آنجا، تنها زندگی می کرد . البته روزها که مردم برای زیارت می آمدند، تنها نبود، امّا شب ها، صفرعلی بود و آرامگاه فیروزه ای و کبوترهای حَرَم . صفرعلی، شب ها از تنهایی نمی ترسید، بعضی وقت ها هم کنار ضریح می رفت و برای «آقا» درددل می کرد . الان چند شبی است که او هم نخوابیده و نگران به آسمان چشم دوخته است .

آن شب صفرعلی، در محوطه بیرونی امامزاده ایستاده و دست هایش رو به آسمان و با دلی شکسته، گریه می کند و دعا می خواند : «... خدایا خودت می دونی وقتی موشکی از آسمون ردّ میشه، کبوترهای حَرَمِ آقا می ترسند ...» .

کبوترها دورِ گنبد فیروزه ای پرواز می کنند .

ادامه دارد ... منیژه شهرابی






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ