داستانی که به نام «آن سیبِ سرنوشت ساز» برایتان بیان می کنم، حکایتی بس شیرین است ... |
مردِ جوان، کنارِ جوی آبی نشسته بود، تا آبی به سَر و صورت بزند از آن بنوشد، و خستگی و تشنگی اش را برطرف بکند .
در همین حال، سیبی بَر روی آب می آمد، مردِ جوان دست بُرد و سیب را گرفت .
تازگی و سرخیِ سیب و گرسنگی، مردِ جوان را برآن داشت تا بلادرنگ سیب را بخورد .
لحظه ای از خوردنِ سیب نگذشته بود که ناگاه به این فکر افتاد که این سیبی که خوردم از کدام باغ بود ؟ آیا صاحبش راضی بود ؟ بنابراین تصمیم گرفت تا برای رضایت و حلالیت، به دنبال صاحبِ سیب برود .
مسیرِ جوی را برعکس پیمود . رفت و رفت تا به باغِ بزرگ و پُرباری رسید .
سراغِ صاحب باغ را گرفت، وقتی صاحب باغ را یافت، به او گفت : من سیبی را از روی آب این جوی که از باغِ شما بیرون آمده، گرفتم و خوردم . حال آمده ام نزد شما که یا مرا حلال کنید، و یا آن که قیمتش را بپردازم .
صاحبِ باغ به مردِ جوان گفت : ما، چهار برادر هستیم و این باغ، متعلق به ما، چهار برادر است . من سهم خودم را به شما بخشیدم .
مردِ جوان خوشحال شده و گفت : بسیار خوب، لطفاً نشانیِ برادران خود را بگو تا به سراغ آنها نیز بروم و حلالیت بطلبم .
صاحبِ باغ، این بار با دقّت بسیار، نگاهی به مردِ جوان کرد، احساس کرد چهره ی درخشانی به واسطه ی نورایمانش دارد .
صاحبِ باغ به مردِ جوان گفت : دو تا از برادرهایم در همین شهرِ «اردبیل» زندگی می کنند، امّا یکی از آنها، در شهری خیلی دور تر از اینجا و رفتن تا آنجا، بسیار دشوار است .
مردِ جوان گفت : دور و نزدیک بودنِ آن مهم نیست، مهم رضایت بنده ی خدا و خشنودی خداست .
نشانی برادران را از آن مرد گرفت و راهی شد . ابتدا به سراغ آن دو برادری که در شهرِ «اردبیل» می زیستند، رفت و رضایتِ آنها را به دست آورد، و سپس، بارِ سفر را بست و به شهرِ دوری که برادر چهارم در آنجا زندگی می کرد، رفت .
[البته این شهر که نامش را نمی دانم، در آن زمان جزء خاکِ ایرانِ عزیز بوده، و گویا هم اکنون در یکی از کشورهایی است که قبلاً جزء «شوروی» بودند و اکنون استقلال خود را به دست آورده اند و به احتمالِ زیاد باید شهرِ «باکو» باشد .]
مردِ جوان، به هر سختی و مشقّتی که بود، خانه ی برادرِ چهارم را پیدا کرد و به درِ سرای او رفت و در زد .
برادرِ چهارم، وقتی حکایت مردِ جوان را از زبانِ خودش شنید و متوجه شد که «این جوان برای حلالیتِ یک چهارم سیبی که بر روی آب بوده، این همه سختی و مشقّت را بر خود هموار کرده، و این همه راه را طی کرده و به اینجا آمده است»، با خود اندیشه ای کرد ...
برادرِ چهارم، پس از لحظاتی تأمل و تدّبر در احوالِ مردِ جوان، سَر برداشت و چهره اش را متغیّر کرد و با دُرشتی گفت : نَه، نَه ... امکان ندارد ترا حلال بکنم .
مردِ جوان، از خجالت سَر به زیر افکند .
برادرِ چهارم به حرف خود ادامه داد : اگر می آمدی و اجازه می گرفتی، تمامِ سهمِ خودم را از باغ را با خاک، یکسان می کردی، چیزی نمی گفتم، امّا کَسی که بدون اجازه، مالِ مرا بخورد، تا قیامِ قیامت حلالش نمی کنم .
چهره ی مردِ جوان به زردی گرایید و چنان ترس و لرزی وجودش را فرا گرفت که انگار بیدی در تهاجمِ باد به رعشه افتاده است . به التماس افتاد و با گریه و زاری گفت : تو را به خدا پدرجان، این دینارها را بگیر و مرا حلال کن !
گریه اَمانش نداد . مدّتی که گریست، مرد دستش را گرفت و آرامَش کرد و گفت : حالا که این قدر از عذاب الهی می ترسی، به یک شرط تو را می بخشم !
مردِ جوان پُرسید : به چه شرطی پدرجان ؟ به خدا هر شرطی باشد، قبول می کنم .
مرد جواب داد : دختری دارم کور، کَر و لال، باید او را به همسری قبول کنی !
به راستی که شرط سختی بود . مردِ جوان که «محمّد» نام داشت، مدّتی در فکر فرو رفت ... چاره ای نداشت . قدری تأمل کرد و پذیرفت .
خطبه عقد همان روزهای اوّل خوانده شده بود و تا شبِ عروسی برسد، در دلِ «محمّد»، طوفانی برپا بود، نمی دانست در عنفوانِ جوانی با یک همسرِ «کور و کَر و لال» چگونه باید زندگی بکند، امّا باید می ماند و مزه مال مردم خوری را می چشید !
«عروس» را که آوردند، دلِ او مثل سیر و سرکه می جوشید . اضطراب تلخی به جانش چنگ می انداخت و نفس را در سینه اش حبس کرد و فکرش را در دریایی پُرتلاطم غرق ساخت .
دراین فکرها بود که ناگاه «محمّد» را صدا زدند : عروس خانم منتظرِ شماست !
پاهایش به لرزه افتاد، عرق سرد و سنگینی همه ی بدنش را پوشانیده بود، در را که باز کرد، صدای دختری را شنید که به او سلام گفت .
صدای دختر، هیچ شباهتی به صدای لال ها نداشت .
«محمّد» متعجب به دختر که صورتش را با روبنده ای پوشانیده بود، نگاه کرد .
پس از لحظه ای، دختر روبنده را باز کرده و به «محمّد» لبخند دلربایی زد .
هوش از سَرِ «محمّد» رفت و با تعجب به دختر می نگریست، دختر نَه تنها لال نبود، بلکه کور هم نبود !!!
«محمّد» که مدهوش و مسحور زیبایی دختر شده بود، از اتاق بیرون آمده و یک راست به سوی صاحب چهارم باغ که اکنون پدرِ همسرش شده بود، رفت و گفت : شما که گفتید دخترتان، کور، کَر، لال است !!!
مرد جواب داد : آری من دروغ نگفتم . گفتم دخترم کور است، چون تاکنون چشمش به نامحرمی نیافتاده است . گفتم دخترم کَر است، چون تاکنون گوشش صدای نامحرم و صدای ساز و آواز و غنا نشنیده است . گفتم دخترم لال است، چون تاکنون زبانش به دروغ، غیبت، ناسزا و تکلم با نامحرم باز نشده است ... مدّت ها از درگاهِ حق درخواست می کردم که «خدایا، دامادِ خوبی که هم کفو این دختر باشد، به من مرحمت بفرما .» خداوند، دعای مرا مستجاب کرد و دامادی متقی چون تو نصیبم کرد !
- الغرض، حاصل این ازدواجِ فرخنده و مبارک، «شیخ احمد مقدّس اردبیلی»، عالِم ربّانی بود که از مفاخر بزرگ شیعه و عرفای به نام است .
تهیه و تنظیم ... منیژه شهرابی