... امّا این بزرگوار، داستان را ردّ کرد و گفت : مگر می شود که «موشک» و یا «کبوتر» حرف بزند و بدین ترتیب مدّت 3 ماه، شایدم کمتر یا بیشتر، من به «سروش نوجوان» مراجعه کردم که حداقل، دستنوشته داستان را از ایشان بگیرم [آن زمان، هنوز تایپ کردن، رسم نشده بود و بنده از این داستان، فقط یک نسخه ی پاکنویس شده داشتم]، ایشان هم هر دفعه به یک بهانه ای دست به سَرم کرد و عاقبت دستنوشته را به من مسترد نمود، ... سال ها از این موضوع گذشت، دوباره درسال 82 این داستان را بازنویسی کردم، با یک نویسنده ی محترمِ دیگری [خودشان داستان های دیگرم را خوانده بود و گفته بود، هرکمکی در زمینه ی داستان نویسی بخواهی، برایت انجام می هم، یک چنین حرف هایی !... من هم با خوشحالی]، تماس گرفتم، امّا چشمتان روز بَد نبیند، این آقای نویسنده ی محترم ! چناب با بی اَدبی با بنده برخورد نمود که کلاً تا مدّت یک سال از هر کارِ فرهنگی بیزار شدم ... |
سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...
یکی بود، یکی نبود، تو این جهان بیکران، غیر از خدای مهربان، هیچکی نبود ...
صفرعلی به طرف بیابان می رود، هنوز خیلی مانده تا به موشک برسد، کبوترها را می بیند که روی موشک نشسته اند، لبخندی می زند و مدتی آنها را تماشا می کند و سپس دوباره به امامزاده می رود .
آن روز کبوترها با موشک دوست می شوند و در کنارش بازی می کنند وگاهی به اوج آسمان پرواز می کنند و گاه به طرف گنبد فیروزه ای می روند و دوباره پیشِ موشک برمی گردند .
کم کم هوا رو به تاریکی می گذارد و کبوترها روی موشک می نشینند .
موشک با حسرت به آنها می گوید : ای کاش من هم مثل شما بال و پَر داشتم !
یکی از کبوترها می پرسد : می خوای (می خواهی) چکار کنی ؟
موشک جواب می دهد : می خوام (می خواهم) مثل شما پرواز بکنم، به اوج آسمون ها (آسمان ها) بِرَم (بروم) .
کبوترها، بغبغوکنان پرواز می کنند و به طرف گنبد فیروزه ای می روند و بعد از مدتی دوباره بَرمی گردند و هرکدام از آنها با نوک خود مقداری از پَرهای خودش را می کَنَد و روی موشک می گذارد .
بعد از مدّتی، آنقدر پَر روی بدن موشک گذاشتند که دیگر موشک پیدا نبود .
موشک با تعجب از آنها می پُرسد : چرا پَرهایتان را می کَنید و روی بدن من می گذارید .
یکی ازکبوترها می گوید : مگه نمی خواستی مثل ما بشی (بشوی)، ما به تو پَر می دیم (می دهیم)، خودت هم دعا کن تا بتونی (بتوانی) کبوتر بشی (بشوی) !
شب شد و کبوترها به طرف امامزاده پرواز کردند و موشک تنها ماند .
آن شب را موشک تا صبح نخوابید و رو به گنبد فیروزه ای و چشم به آسمان دعا می کرد . ماه و باد و ابرها از آن بالا او را می دیدند و آنها هم برای او دعا می کردند .
صبح روز بعد که هوا هنوز کمی تاریک بود، موشک که حالا کبوتر سفیدی شده، خوشحال به طرف گنبد فیروزه ای پرواز می کند . کبوترها با دیدن او خیلی خوشحال می شوند و مدتی را با شادمانی دورِ گنبد فیروزه ای پرواز می کنند و سپس به طرف محوطه ای که مخصوص دانه خوردن است، می روند . صفرعلی برای کبوترها دانه می پاشد و آنها نوک می زنند و می خورند .
صفرعلی دانه خوردن کبوترها را تماشا می کند . به نظرش می آید که «کبوتر سفید» غریب است و تا حالا او را ندیده است . بعد از مدّتی به طرفی که موشک افتاده بود، نگاه می کند، امّا موشک را نمی بیند . صفرعلی از دیدن کبوتر سفیدِ غریب و از ندیدن موشکی که دیروز آنجا دیده بود، تعجب می کند .
ادامه دارد ... منیژه شهرابی