این هم داستانی به مناسبت «روز کارگر» . منیژه شهرابی |
کارگرها، در یک سکوت طولانی و در یک ردیف منظم، بارهایی که گاه چندین برابر وزن خودشان بود، حمل می کنند . هر کَس سَرش به کارِ خودش است . هیچ کارگری سعی نمی کند از زیرِ کار دَر برود و تنبلی بکند و وقت تلف بکند تا ساعت اداری تمام بشود . از ساعت 8 تا 10 با همکارهایش صبحانه بخورد، و بگوید و بخندد !
این کارگرها حاضر هستند حتّی اضافه کاری بکنند، بدون هیچ گونه چشم داشتی ! این کارگرانِ شریف، حتّی برایشان مهم نیست که دولتشان به آنها «یارانه ی ماهانه» بدهد یا نَه ! آن قدر موجودات شریفی هستند که به دولتشان خیلی احترام می گذارند . برای ملکه شان ارزش قائل هستند . از قانون تعّدی نمی کنند . دنبال حزب بازی و دسته بندی نیستند . به عیدی و پاداش آخرِ سال کاری ندارند .
آنها فقط فکر می کنند که با «اتحاد» و با «کار کردنِ بی وقفه»، کشورشان را قوی و مستقل بکنند . این ها، به اصطلاحات «کشورهای جهان سوّم»، و یا «کشورهای در حال توسعه» اعتقادی ندارند . این ها، برای بقاء نسل آینده شان فقط کار می کنند و کار !
مطالبی که در سطور بالا توضیح دادم، «شمای کلّی» از یک کشور با مرزهای سیاسی مشخص است، امّا در هر جامعه ای، افراد نخاله هم پیدا می شوند که دائم نق می زنند، از مشکلات صحبت می کنند، هر جایی که باشند، مثلاً در تاکسی، و با هر کَس که روبرو می شوند، فقط مشکلات و معضلات جامعه را مطرح می کنند، موج منفی می دهند و می خواهند تو دلِ دیگران را خالی بکنند و جوّ مملکت را متشنج بکنند .
«جیمی»، یکی از این افراد بود که همیشه سعی می کرد از زیرِ کارهایی که وظیفه اش بود دَر برود، تا چشم دیگران را دور می دید، می رفت زیر سایه ای، و استراحت می کرد و به دوستش «هنری» می گفت : «من از این وضعیت خسته شدم ... من از این زندگی تکراری حالم بهم می خورد ... من می خواهم از این سرزمین بروم ... بروم آن وَرِ آب !»
«هنری» که خیلی ساده دل و مهربان بود، همیشه «جیمی» را نصیحت می کرد و می گفت : «بابا هرجا بری آسمون همین رنگِ .»
و «جیمی» هم جواب می داد : «من به آسمون چیکار دارم ... من می خوام روی زمین زندگی بکنم ... بلاخره یکی از این روزا فرار می کنم .»
و بلاخره آن روز آمد، یعنی منظورم روزی که دیگه «جیمی» تصمیمش را جدّی گرفت . آن روز، طبق معمول، همه ی کارگرها زیرِ آفتاب داغ تابستان، عرق ریزان، امّا با عشق هرچه تمام تر، کار می کردند و لذّت می بُردند . «جیمی» و دوستش «هنری» هم در بین آنها بودند، در یک لحظه، «هنری» متوجه شد که «جیمی» را نمی بیند، این طرف و آن طرف را نگاه کرد، امّا باز هم چیزی ندید .
ناگاه صدای زنگ موبایلش، که البتّه خط «ایرانسل» بود، بلند شد، آخه تو این کشور همه ی کارگرها فقط می توانستند «ایرانسل» بخرند، بودجه شون به خرید خط 0912 نمی رسید .
بگذریم، موبایلِ «هنری» زنگ خورد، بارش را بَر زمین گذاشت، نگاه کرد، دید «جیمی» دارد زنگ می زند، جواب داد و با حیرت گفت : جیمی کجایی؟
«جیمی» جواب داد : هی رفیق، برگرد پُشت سرت را ببین .
«هنری» برگشت، امّا چیزی نمی دید، گفت : جیمی کجایی ؟ نمی بینمت .
«جیمی» جواب داد : خوب چشماتو واکن رفیق ! درختِ روبروت ببین .
«هنری» با کمی دقّت، چشمش به «جیمی» افتاد که زیرِ سایه ی درختی، دور از چشم دیگران نشسته و استراحت می کند .
«هنری» با بارِ سنگینی که در دست داشت، به طرف «جیمی» رفت و گفت : جیمی، اینجا چیکار می کنی ؟ پس چرا نمیایی سرِ کار !
«جیمی»، با خُلق تنگ، در حالی که با دستمالی که به دورِ گردنش انداخته بود، عرقش را پاک می کرد، جواب داد : هی هنری، من دیگه تصمیمو گرفتم، همین الان می خوام برم رفیق .
«هنری» با تعجب پُرسید : کجا می خوای بری ؟
البتّه تعجب «هنری» به خاطرِ تصمیم ناگهانیِ «جیمی» بود، وگرنه «جیمی» بارها به او گفته بود بلاخره یک روزیی از اینجا می رود .
دوباره «جیمی»، با دلتنگی گفت : من دیگه خسته شدم ... از این زندگی سگی خسته شدم، از این روزمرّگی خسته شدم ... من می خوام بِرَم، تو هم اگر دوست باوفایی هستی، باید با من بیایی .
«هنری» با ترس و لرز گفت : نَه ... نَه من میام و نَه تو میری .
«جیمی» هم جواب داد : اتفاقاً بَرعکس هم من میرم و هم تو میایی .
«هنری» دوباره با ناامیدی گفت : آخه کجا ... کجا می خوای بریم .
«جیمی» جواب داد : هی رفیق ! هرجا بریم بهتر از اینجاست ... من دیشب تو ماهواره دیدم یه سرزمینی رو که مثل بهشت میمونه ... میریم و پیداش می کنیم .
«هنری» جواب داد : رفیق از این خیالات خام بیرون بیا، من نمی تونم باهات بیام ... مگه خودت نمی دونی اون مادرِ پیرم چشم به راهم است !
«جیمی» جواب داد : خُب چشم به راه منم هست، امّا برای من دیگه مهم نیست، من نمی خوام به پای دیگران بسوزم . من نمی خوام حسرت رفتن، همیشه به دلم بمونه .
و سپس بلند شد و به اطراف نگاهی انداخت و دست «هنری» را گرفت و کشید و گفت : هی رفیق ! الان بهترین موقع برای فرار کردن است و «هنری» بدون هیچ مقاومتی به طرف «جیمی» کشیده شد .
... در هر صورت «جیمی» و دوستش «هنری» رفتند و رفتند تا از مرزهای قانونی کشورشان، غیرقانونی بیرون رفتند . آنها رفتند و رفتند، آنقدر که دیگر خط مرزی کشورشان را نمی دیدند .
در همین حال، دو نفر «بی سیم به دست»، چشمشان به «جیمی» و دوستش «هنری» افتاد و بلافاصله با بی سیم ارتباط برقرار کردند و موضوع را گزارش دادند، در عرض چند لحظه، چندین سرباز به طرف آنها، حمله کردند و گرفتندشان و به کشور خود بُردند .
افراد این سرزمین بسیار عصبانی بودند و «کارگر» کَم داشتند و همیشه در کمین بودند، تا کارگرهایی را که از کشورهای همسایه فرار می کنند و یا راه را گُم می کنند، اسیر بکنند و از آنها بیگاری بکشند .
همه ی افراد این سرزمین، قرمز رنگ، بسیار عصبانی و تند خو بودند، به طوری که در فرهنگ لغات، اسم آنها را «مورچه های آتشی» گذاشته بودند .
«جیمی» و دوستش «هنری» که دو مورچه ی سیاه از سرزمینی با مورچه های آرام و کوشا بودند، اکنون به دست اینها اسیر شده بودند و نمی دانستند چکار بکنند . آنها گوشه ای از سلول نشسته بودند و به سرنوشت نامعلوم خود فکر می کردند، بخصوص «جیمی» که چه آرزوهایی در سَر نداشت، فکر می کرد می خواهد به سرزمین آرزوهایش برود .
«هنری» برای دلداری «جیمی» به او گفت : جیمی جان ناراحت نباش، اینها هم مثل ما مورچه هستند، فقط کمی «آدرنالین» شان بالا است، واسه همین کمی عصبانی مزاج هستند !
منیژه شهرابی