سلام من به خدایی که در این نزدیکی است ...
زن می خواهد حرف را عوض کند .
زن : میگم پرایدم بَد نیستا ... ماشین خوش دستیه .
پسر با شیطنت : بله با موتور ان ... ژک ... توری ...
دوباره هر دو می خندند .
زن : انشاءا... یه روزم بنز می خری ؟
پسر : انشاءا... اما زیاد برام فرق نمی کنه .
زن با شیطنت : بهرحال خانم خوشگلی مثل اگه منو بخوای سوار کنی ، بنز داشته باشی بهتره .
پسر با شیطنت : ای بابا تا اون موقع که من بخوام بنز بخرم ، دیگه باید نوه تونو سوار کنم .
زن با خنده : ای پدرسوخته ... تو هم به ما تیکه میندازی .
دوباره هر دو می خندند .
پسر : شوخی کردم ، یه وقت دلخور نشید .
زن : نه بابا ...
پسر : مثل اینکه از صدای شادمهر زیاد خوشتون نیومده .
زن : من از این سوسول موسولا خوشم نمیاد ، صدا فقط ...
در همین وقت ماشین جلویی وسط جاده می ایستد و پسر بلافاصله روی ترمز می زند و می ایستد .
یک پیرمرد از عرض جاده می گذرد و پسر دوباره راه می افتد . مدتی به سکوت می گذرد و پسر سکوت را می شکند .
پسر : راستی دخترتون از ازدواجش راضیه ؟
زن : فعلاً که اوّلشه ... ماه عسل و خوش خوشان بودنه ... باید دید عاقبتش چی میشه . خدا کنه مثل من نشه، چقدر به این بی پدر گفتم با غریبه ازدواج نکن، خانم عاشق شده بود، مثل جوونی های خودم...(زن آهی می کشد . سیگارش تمام شده، شیشه را پایین می کشد و ته سیگار را بیرون می اندازد و شیشه را بالا می کشد و ادامه می دهد ) عشق چشمامو کور کرده بود، فکر می کردم عشق یعنی همه چی، دیگه نمی دونستم تب تند زود به عرق می شینه، مرتیکه زیر سرش بلند شده بود .
پسر می خواهد موضوع حرف را عوض کند، نگاهی به زن می اندازد که تو فکر رفته است .
پسر : راستی چرا خودتون نمی خونید ؟
زن لبخندی می زند : من بخونم ؟! من که صدام زیاد خوب نیست .
پسر : آره ... به قول خودتون کاچی بعض هیچی .
زن : دستت درد نکنه ... ما رو باش با کی اومدیم هواخوری ... حالا دیگه کاچی بعض هیچی، اصلاً نمی خونم .
پسر با خنده : قهر نکن بابا ... شوخی کردم، صداتون حرف نداره .
زن با خنده : فقط براش حرف درمیارن .
پسر می خندد .
پسر : حالا بخونید یه کم دلِ ما هم وا بشه .
زن : مگه دلت گرفته ؟
پسر : ای ... همچین ...
زن : قربونِ دلِ گرفته ات برم .
هر دو می خندند .
پسر : خدا نکنه ... من قربون شما برم .
زن : عزیزم تو خیلی جوونی، خدا نکنه قربون من بری .
پسر : خانم خوشگلی مثل شمارو وقتی همه قربونش میرن، چرا من نَرم .
زن : ای پدرسوخته ... داری ازم دلبری می کنی ها ... حالا چی بخونم ؟ از کی بخونم ؟
پسر : نمی دونم این ورِ آبی می خوای بخون، اون ورِ آبی می خوای بخون . یه چیزی واسه دلِ ما هم بخون .
زن : با اینکه صدام زیاد خوب نیست، امّا برای این دلِ مهربونت می خونم .
زن تو حسّ می رود، لحظه ای چشماشو می بندد، پسر نگاهش می کند، لبخندی می زند .
پسر : طوری بخون که انگار نوار گذاشتیم .
زن چشماشو باز می کند : اونم با کیفیت عالی ...
هر دو می خندند .
زن به صندلی تکیه می دهد و دوباره چشمهایش را می بندد و هنوز خواندن را شروع نکرده، نم نم اشک از چشمهایش سرازیر می شود و کم کم هق هق گریه اش بلند می شود .
پسر با ناراحتی : خاله دارید گریه می کنید ؟ ...
پسر دستمال کاغذی را از روی داشبورد برمی دارد و به طرف زن می گیرد .
زن دستمالی برمی دارد و اشک هایش را پاک می کند و حرفی نمی زند .
پسر : چی شده خاله جون، چرا گریه می کنید ؟
زن : خاله جون هیچی نیست ... دلم گرفته ؟
پسر : بابا بی خیال ... الان که الحمدلله وضعتون خوبه، گورپدر اون نامَردَم صلوات .
زن : چرا صلوات مرتیکة عوضی رو .
پسر : خاله دیگه مرده، دو ساله که داره آب گور می خوره، دستش از دنیا کوتاس، خدارو خوش نمیاد پشت سر مُرده فحش بدیم .
زن : چهل سال جوونی و عمرمو اون نامرد به باد داد ... حالا دیگه برام چی مونده .
پسر : خاله جون چرا فکر می کنید همه چی تموم شده ؟ تازه اولِ چل چلیته ...
زن با حسرت سرش را تکان می دهد .
پسر برای اینکه خاله اش را بخنداند ، ادامه می دهد : تو که هزار ماشاء ا... اینقدر خوشگل و تودل برویی، همین الانشم می تونید یکی از این حاج آقاهای پولدارو به تور بزنید و تا آخر عمرت خوش باشید ...
زن : همة مردا نامرد و عوضی و پدرسوخته ان ...
پسر : بابا یه بلا نسبتم بگید .
زن : ای بابا، تو که تازه بالای لبت سبز شده، اون نامردایی رو که میگم اینقدر مار خوردن که افعی شدن .
پسر : بالاخره که چی ؟ می خوای تا آخر عمرت غصة اینو بخورید که جوون بودید، عاشق شدید و ازدواج کردید و شکست خوردید ... زندگی بالا و پایین داره، عمرتو اینطوری هدر ندید خاله جون .
زن با حسرت و ناراحتی : عمرم هدر رفت ... اون از جوونیم که اون مرتیکة نامرد عذابم داد و اونم از بقیه اش که تو این مملکتِ «شُل کن، سفت کن» یه آب خوش از گلومون پایین نرفت، هر کسی رسید بهمون انداخت و رفت ... اینم از الان که دیگه داره به باد میره ...
زن دوباره گریه را شروع می کند . پسر از گریه های خاله اش حالش گرفته می شود .
پسر : مثلاً ما می خواستیم شمارو امشب ببریم خونه مون، خوش باشیم ...
زن همچنان گریه می کند .
پسر : یادته پارسال بهتون گفتم می خوام پراید بخرم ...
زن همینطور گریه می کند .
پسر : ... بابا مثلاً می خواستیم به همه پز بدید که خواهرزاده ات پراید خریده، خاله جون ... (دستش را زیر چانه ی زن می برد و صورتش را بالا می گیرد) خاله جون به من نگاه کن ... پرایدِ ان ... ژک ... توری ...
پسر می خندد و زن وسط گریه خنده اش می گیرد .
پسر : یادته گفتید باید من و مامانتو با هم ببری جمکران .
اسم جمکران که آمد، گریه ی زن بلند تر شد .
پسر دستش را زیر چانه ی زن که هنوز دارد گریه می کند، می گذارد و با خنده ادا در می آورد .
پسر : خاله مگه نگفتید خودم برا عروسیت ماشینتو گلکاری می کنم .
(ادامه دارد ... منیژه شهرابی)