مترجم سایت

مترجم سایت

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 98
بازدید دیروز : 39
کل بازدید : 640506
کل یادداشتها ها : 528
خبر مایه


 

مادر در بستر دراز کشیده، پهلویش تیر می کشد . دستش را از زیر پتو روی پهلویش می گذارد و درد را در خود فرو می برد . گویا از حضور فرزندانش شرمش می آید که «آخ» بگوید .

از وقتی حالش وخیم شده و در بستر افتاده، بچه ها و دامادها و عروس ها و نوه هایش آمدند و مثل پروانه به دور شمع وجودش که ذرّه ذرّه آب می شود، می چرخند .

- چیزی شده مادر ؟

مریم با نگرانی می پُرسد . مادر لبخندی می زند .

- چیزی نیست ... حالم خوبه، شما برید بخوابید .

وحید با دلواپسی به مادر می گوید :

- ببرمتون بیمارستان مادر ؟

- الهی که مادر قربونتون بره، گفتم که چیزی نیست ... برید بخوابید ... سه شبِ که همه تون اسیر من شدید و نخوابیدید ... برید عزیزانم ... می خواید سحرَم بیدار شید .

مرجان دستش را روی پیشانی مادر می گذارد .

- مادرجون چیزی نمی خوای ؟

مادر لبخند می زند . پهلویش دوباره تیر می کشد، درد را فرو می خورد .

- نه ... (مکثی می کند) گفتم که شما برید بخوابید، منم می خوام یه کمی استراحت بکنم .

بچه ها به هم نگاهی می کنند و از اتاق بیرون می روند و فقط مرجان رختخوابش را کنار مادر پهن می کند و می خوابد .

- خداروشکر همه شون بچه های اهل و سربراهی شدند، یکی از یکی بهتر ... حالا که به گذشته ها فکر می کنم می بینم ارزششو داشت که از جوونیم به خاطرشون گذشتم ... لیاقتشو داشتند ...

 

(به قاب عکس کوچکی روی دیوار خیره شده) اون موقعی که تو رفتی و منو با این چار تا بچه قد و نیم قد تنها گذاشتی، یادته ؟! اوّلش خیلی برام سخت بود ... بعضی وقتا فکر می کردم از پَسِش برنمیام ... آخه خیلی جوون بودم، یه زن بیست و پنج ساله ... چه میشه کرد سرنوشت منم اینطور بوده ....

 

پهلویش دوباره تیر می کشد، گویی این درد با او سرِ ناسازگاری دارد . بچه ها خوابیده اند با خیال راحت دست روی پهلویش می گذارد و آهی خفیف می کشد . بیشتر از همه از روی مرجان شرم دارد، مرجانی که یک ماهه بود که سایه پدر از سرش بَرکشید .

- خدارو شکر که همه شون سروسامون گرفتند ... اون شبایی که تا صب (صبح) بیدار می موندم و کار می کردم، دلخوشیم همین خوش بود که عاقبت بخیر بشند ... خدایا خودت شاهدی که فقط درس خوندنشون برام ملاک نبود ... دوست داشتم با ایمان باشند ... خدارو شکر که همه شون اهل خدا و پیغمبرند، ایمان دارند، نمازشون ترک نمیشه (با احترام به قاب عکس دیگری می نگرد) ... خدا کنه که به پیشگاهتون روسفید باشم . همه سعی خودمو کردم، امّا نمی دونم از امتحانم سربلند بیرون اومدم یا نه ؟

لبخندی از رضایت بر لبانش می نشیند .

به مرجان که معصومانه خوابیده، نگاه می کند . لبخندی ملیح گوشه لبانش نقش بسته، گویی خواب خوش می بیند . از بچگی همینطور بود، هر وقت تو خواب لبخند می زد، صبحش برای مادر تعریف می کرد که یک خواب خوب دیدم . یادش میاد یه دفعه که پنج ساله بود، می گفت «مادر دیشب خواب دیدم بابا از یک بلندی سقوط کرد، ولی به جای اینکه به زمین بیفتد، دیدم که توی یه باغ سرسبز قدم می زند .»

- مادر قربونت بره الهی ، تو که بابا رو ندیده بودی ...

کم کم پلک هایش سنگین می شود و چشم هایش بَرهم می رود .

 

لبحندی بر گوشه لبان مادر نشسته است . مرجان زیر نور چراغ خواب به او نگاه می کند و آهسته از اتاق بیرون می رود .

از تلویزیون صدای دعای سحر پخش می شود . سُفره سحری پهن است و همه سَرِ سُفره نشسته اند . مرجان هم به جمع آنها می پیوندد .

همه نگران به مرجان نگاه می کنند . از چهره تک تک آنها غم و اندوه می بارد .

 

پانزده دقیقه تا اذان صبح مانده است .

عرفان کوچولو رو به پدرش می کند و می پُرسد : بابا ... مامان بزرگ حالش خوب میشه ؟

- آره عزیزم ، صبح که مامان بزرگ از خواب بیدار بشه ... حالش خوبِ خوب شده .

به جای بابا، عمّه مرجان جواب می دهد .

نگار، متعجبانه به مرجان نگاه می کند .

- شما از کجا می دونید خاله مرجان ؟

- آخه من خواب دیدم ... یه خواب خوب ....

همه به مرجان نگاه می کنند .

- خوابت خیر باشه الهی .

صدای مادر است که وارد سالن شده و به طرف آنها می آید .

بچه ها، همگی از جایشان بلند می شوند و به طرفش می روند و از دو طرف احاطه اش می کنند .

- می خوام کنارتون باشم .

صدای مادرجون، مادرجون در فضای اتاق می پیچد .

 

اذان ملکوتی صبح طنین انداز می شود .

مادر وضو می گیرد و سَرِ سجاده عشق می نشیند . دوگانه را به درگاه یگانه می گزارد و سپس تسبیح به دست، ذکر می گوید و برای سلامتی و خوشبختی بچه ها دعا می کند .

فرید کنار مادر نشسته، گوشه ای از چادرنماز مادر را در دست می گیرد و می بوسد .

مادر، پهلویش دوباره تیر می کشد و همچنان شرم از گفتنِ «آخ»، درد را در خود فرو می برد و لبخندی می زند ...

 

پس از مراسم تشییع و دفن مادر، همه ناراحت با چشم های پُف کرده از گریه، دور هم نشسته اند . آذر خانم دوست صمیمی مادر که بچه ها «خاله آذر» صدایش می کنند، نیز در جمع شان نشسته است .

- دیگه تکیه گاهمونو از دست دادیم، دیگه بی مادر شدیم خاله آذر .

فرید با بغض ادامه می دهد .

- از مادری چیزی برامون کم نذاشت .

- مادرتون یه فرشته بود ...

خاله آذر با بغض حرف می زند .

- خاله آذر وقتی مامانو می شُستیم ، پهلوش جای بخیه بود، مگه چیزی شده بود ؟

مریم با تعجب و ناراحتی از او سئوال می کند .

خاله آذر نگاهی به مریم می اندازد و سرش را با تأسف تکان می دهد .

- تروخدا اگه چیزی می دونی، به ما بگو ...

مرجان با گریه از خاله آذر می پُرسد . خاله آذر نگاهی به بچه ها می کند .

- الهی نور به قبرت بباره معصومه جون ...

گریه و سُرفه های پی در پی، خاله آذر را از ادامه حرف باز می دارد . مریم سریع می رود از آشپزخانه یک لیوان آب نیم گرم می آورد و به او می دهد .

- بیا بخور خاله جون ... شما اینقدر خودتو ناراحت نکن ... حالِ خودتونم خوب نیست .

خاله آذر لیوان را از دستش می گیرد و می خورد، سپس مدّتی خیره به جایی می ماند و بچه ها نگران حواسشان به او است .

خاله آذر یواش یواش به حرف می آید .

- خدا بیامرز هم براتون مادر بود و هم پدر ... شماها یادتون نمیاد، از همه خواسته های خودش به خاطر شماها گذشت ... تنها آرزوش این بود که درس بخونید و به جاهای بالا برسید ... دلش نمی خواست که کمبودی تو زندگیتون داشته باشید ...

صدای های های گریه ی بچه ها بلند شده است .

- خنده هاتون خیلی خوشحالش می کرد ...

- ترو خدا حاشیه نرو خاله آذر

مرجان با التماس می گوید .

خاله آذر رو به مرجان می کند و با بغض حرف می زند

- ... وقتی تو بیمارستان، چشم انتظار یه کلیه بودی، مادرت نمی دونست چیکار کنه ... پولشو نداشت که ... مجبور شد ...

 

بعد از مدّتی گریه و زاری، همه متوجه مرجان می شوند که با آرامش دستش را روی کلیه اش گذاشته و به خواب رفته است .

لبخندی ملیح گوشه ی لبش نشسته، گویی خواب خوش می بیند .

 

25/ تیرماه / 1384           منیژه شهرابی

 






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ