مترجم سایت

مترجم سایت

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مدیر وبلاگ
 
آمار واطلاعات
بازدید امروز : 64
بازدید دیروز : 39
کل بازدید : 640472
کل یادداشتها ها : 528
خبر مایه


 

 

سخنی با دوستان !

داستان «علی تنهاست ...»، تخیّلی نیست، بلکه، یک شب در خواب دیدم، کسی (شهید گُمنامی) به من

می گوید که : «... چرا داستانِ مرا نمی نویسی ؟ ...»

داستان زندگیش را برایم گفت، از خواب بیدار شدم، ساعت 5 صبح بود، ابتدا داستان را از زبان اوّل

شخص نوشتم، به نظرم زیاد جالب نبود، در بازنویسی، به شکل زیر درآمد .

 

 

 

تاکسی پژو در بزرگراه در حرکت است . علی با تعجب از تو تاکسی به بیرون نگاه می کند . همه جا تابلوهای بزرگ و رنگارنگ تبلیغاتی ، " نوکیا ... سامسونگ .... گلرنگ ... ماکسیم ... کولرِ ...

«اِ...اِ...اِ... ( با تعجب) عکس اون بازیگرِ چقدر برام آشناس ...»

عکس های رنگ و وارنگ دخترها و پسرهای خوشگل و جوان و خوش تیپ برای تبلیغ فیلم ها ...

علی در حیرت و تعجب با خودش فکر می کند : مگه من چند سالمه ؟ مگه زمان به عقب برگشته ؟ ...

راننده تاکسی که کنار دست علی است، با تعجب به او نگاهی می اندازد .

راننده تاکسی : چیزی شده آقا ؟

علی : شما می دونی الان چه سالیه ؟

راننده تاکسی : خب معلومه هزار و سیصد و هشتاد و دو ...

علی : این که درست ... می دونی چه سالی انقلاب شده ؟

راننده تاکسی نگاهی عمیق تر به علی می اندازد و کمی نگران می شود .

راننده تاکسی : ای بابا داری امتحان ایدئولوژی ازمون می گیری ؟

علی : نه بابا، یه چیزی برای من خیلی عجیبه ...

راننده تاکسی : چی عجیبه داداش بگو مام بدونیم .

علی : این تابلوها ... ؟!

راننده تاکسی با خنده : خب تابلواَند دیگه ... تعجب نداره .

علی سرش را به علامت حیرت تکان می دهد .

راننده تاکسی نگران تر می شود و در دل با خود می گوید : «اولِ صبحی ببین کی به تور ما خورده !!!»

راننده تاکسی : ببینم آقا مث اینکه شوما چند سالی میشه که تو این مملکت نبودید، نه ؟

علی : اِی تقریباً ...

راننده تاکسی نفس راحتی می کشد .

راننده تاکسی : خوش به حالت که اون وَرِ آب بودی ...

علی : خوش به حالِ اونایی که رفتند .

راننده تاکسی : تو چرا برگشتی ؟

علی : یه جورایی دی پورت شدم ...

راننده تاکسی : اِ ... پس تو هم از خودمونی ... ژاپون رفته بودی .

علی : ژاپن چیه آقا ... مث اینکه شما اصلاً تو باغ نیستی .

راننده تاکسی : حالا فهمیدم ... شوما کلاستون بالاست، رفته بودی پیش عمو سام ( می خندد ) .

علی حرصش درمی آید، امّا حرفی نمی زند و رویش را به طرف بیرون می گیرد و تابلوها را تماشا می کند .

 

                                                ×××××××××××××××××××

 

علی تو خیابانها راه می رود و هاج و واج به اطراف خود نگاه می کند، زن های رنگارنگ با لباس های تنگ و روسرهای نه انگار روسری، شلوارهای کوتاه حتی تا سر زانو ... پسرها با گیس های بسته از پشت و شلوارهای تنگ و تیپ های آنچنانی .

مدل ماشین ها ........ خوب یادش میاد، وقتی می رفت، فقط پیکان و ژیان رو می شناخت، امّا الان                ماشین هایی می بیند که تا حالا ندیده است . آهنگ های خارجی با صدای بلند از توی همان ماشین ها می آمد که تا حالا نشنیده بود .

علی به بوتیک ها، به اجناس پشت ویترین ها، لباس ها، وسایل خانه، به آدم ها خیره شده، اگر مطمئن نبود که صبح از خانه ی خودش بیرون آمده، فکر می کرد شاید بچه ها سر به سرش گذاشتند و به جای پرواز به تهرون، اونو به یک کشور دیگه بُردند !!!

به تابلوی اسم خیابان ها و کوچه ها نگاه می کند «نَه درست اومده ، خیابان شهید ... کوچه شهید ... کوچه شهید عباس ... »

«... وقتی می رفتم، هم مادر بود ، هم عباس بود و هم آذر ... امّا وقتی برگشتم عباس رفته بود، مادرم هم رفته بود، آذرم رفت . آخه من دِکورم بهم ریخته بود و آذر خوشش نمی اومد ! »

علی حالش منقلب می شود و به دیواری تکیه می دهد و با پَرِ چفیه که دور گردنش است، عرق های صورتش را پاک می کند .

مرد و زنی که سن و سالی ازشان گذشته، دست در دست هم و خنده کنان از کنارش می گذرند .

زن به مرد : نگاه کن مث اینکه حالِ این آقا بهم خورده ...

مرد که تلوتلوهای نامحسوس می خورد، نگاهی به سَر و وضع علی می اندازد و با تمسخر می گوید : آره مثل اینکه موجیه .

علی با حالت درد نگاهی به آن دو می اندازد .

زن نگران تر می شود و رو به مرد می گوید : یه کاری بکن .

مرد رو به علی : آقا چیکار می تونیم برات بکنیم ؟

از دهان مرد بوی الکل نَشت می کند، حال علی بدتر می شود .

علی : تنهام بذارید .

مرد : آخه شما حالتون خوب نیست .

علی : مهم نیست ... بدتراز اینم میشم، امّا دوباره خوب میشم .

مرد رو به زن، شانه اش را بالا می اندازد و دوباره دست در دست هم، خنده کنان از او دور می شوند .

یواش یواش یادش میاد، یک شب با بچه ها روی همین دیوارها می نوشتند : ... بی حجابیِ زن ...

چقدر همه چیز عوض شده ... اصلاً شهر یه جور دیگه شده ... یادش میاد وقتی می رفت، دنیا یه جور دیگه بود ... حالا یه جور دیگه شده ...

علی سر درگم است، نمی داند چکار بکند ؟ به رفتن ادامه بدهد یا نَه ؟ هر چه می رود و هر چه می بیند و      می شنود، بیشتر اذیت می شود .

انگار دنیا دور سرش می چرخد، از رفتن می ماند .

 

ادامه دارد ... منیژه شهرابی






طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ