سخنی با دوستان ! داستان «علی تنهاست ...»، تخیّلی نیست، بلکه، یک شب در خواب دیدم، کسی (شهید گُمنامی) به من می گوید که : «... چرا داستانِ مرا نمی نویسی ؟ ...» داستان زندگیش را برایم گفت، از خواب بیدار شدم، ساعت 5 صبح بود، ابتدا داستان را از زبان اوّل شخص نوشتم، به نظرم زیاد جالب نبود، در بازنویسی، به شکل زیر درآمد .
|
علی در پارک روی نیمکتی نشسته و فکر می کند .
«دنیا پیش چشماش تاریک و تار شده بود، به هر طرف رو می کرد سیاهی بود و سیاهی ... ای کاش دوباره هیچ جایی رو نمی دیدم . دیگه داشتم همه چیزو فراموش می کردم، من که دیگه تصویری از گذشته تو ذهنم نقش نمی بست، من که دیگه تصویری از حال و آینده نداشتم، چرا خرابش کردم ؟ چرا همه چیزو خرابش کردم ؟ حاج حسن تو همه چیزو خرابش کردی ؟ »
وقتی برای آخرین بار می خواست برود غروب بود، غروب پاییز ، برگای زرد و قرمز زیر پایش خش خش می کردند . نمی دونست چرا بی اختیار سعی می کرد همه را خوب، سیرِ سیر ببیند . چقدر به چهره ی مادر خیره شده بود، ته دلش فکر می کرد دیگه نمی بیندش . البته به نامزدش آذر هم نگاه می کرد امّا یواشکی ... توی جمع خجالت می کشید ... فکر می کرد این بار نگاهِ آخره ... شاید دوباره نتونه اونارو ببینه ...
اونجا که بود بعضی وقتا که عکس آذرو که لبخندی گوشه ی لبش نقش بسته بود، می دید، احساس مبهمی بهش دست می داد .
«ای کاش حاج حسن اون روز نمی اومد . »
... تو حیاط روی تخت نشسته بود و داشت با خدا حرف می زد، از دلتنگی هاش براش می گفت ... آخه این تنهایی بدجوری دلتنگش می کرد، یه کلاغی هم بالای سرش، روی درختی نشسته بود و قارقار می کرد . کلاغه هم تنها بود، گو اینکه اونم دلش گرفته بود .
ترکش نزدیک نخاعش اذیتش می کند . دستش را به پشتش که تیر می کشد، می گیرد .
«آخ حاجی جون چه کردی با من !!! ... من که بهت گفته بودم ، دردم یکی دو تا نیست، بازم قبول نکردی ... هی گفتی دوباره دنیارو ببینم ... بیا ببین دارم می بینم ... چه دنیایی ... !!!! »
به دور و برش نگاه می اندازد .
چند پیرمرد روی نیمکتی نشسته اند و با هم گفتگو می کنند .
یک زن فالگیر می خواهد فالش را بگیرد، علی اهمیت نمی دهد . زن اصرار می کند، باز هم علی بی اعتناست .
زن فالگیر به سراغ مرد دیگری که روی نیمکت روبرو نشسته، می رود و خنده کنان کنار مرد می نشیند و دستش را در دست های حنا بسته اش می گیرد که فالش را بگیرد .
علی به آنها نگاه می کند .
پس از گذشت دقایقی زن فالگیر و مرد خنده کنان از پارک بیرون می روند .
علی ناراحت از صحنه ای که دیده، از پارک بیرون می آید و در حاشیه ی خیابان می ایستد .
ماشین های مدل بالا با مسافرهای شاد و خندان از جلویش رد می شوند . صدای بلند موزیک های خارجی از داخل ماشین ها شنیده می شود .
یک سواری مسافرکش نگه می دارد و علی در عقب را باز می کند و سوار می شود .
از ضبط ماشین صدای نوحه می آید .
ممد نبودی ببینی ... شهر آزاد گشته ...
علی گریه اش می گیرد، راننده از آیینه می بیند ، صدای نوار را یک مقدار کم می کند .
راننده : برادر اتفاقی افتاده ؟ ...
علی : نَه ... فقط دلم گرفته حاجی جون .
راننده : حاجی قربون دلِ گرفته ات بِره ... برام درددل کن تا دلت وابشه .
علی : از صبح تا حالا اینقدر چیزهای عجیب و غریب دیدم که دیگه حالم داره بهم می خوره ... اگه الانم شمارو نمی دیدم، فکر می کردم واقعاً آدرسو اشتباه اومدم ...
راننده متوجه حرفای علی می شود .
راننده : آره برادر همه مون آدرسو اشتباه اومدیم .... راستی تو مگه از این چیزا تو این چند سال ندیده بودی که حالا تعجب می کنی ؟
علی : نمی دیدم ، دو سه هفته اس که می بینم ... ای کاش این کارو نمی کردم .
راننده با تأسف سَرش را تکان می دهد .
راننده : پس اگه جای ما بودی چه می کردی، حتماً دِق می کردی .
علی : تو خیابون حالم بهم خورده بود، یه مردی به زنش می گفت که من موجیم .
راننده : می خواستی بگی آره، راست میگی ... ما موجی ایم اما موج مُرده ... ما هم نسل سوخته ایم ... هم موج مُرده ایم ...
راننده بغضش را فرو می خورد و قطره ی اشکش را با دستش پاک می کند و صدای نوار را زیاد می کند .
... شهر آزاد گشته ...
××××××××××××××××××
دوباره علی به تنهایی خود پناه می برد .
سجاده را از روی طاقچه برمی دارد که نماز بخواند، چشمش به یک عکس دسته جمعی بچه ها تو جبهه می افتد . عکس را برمی دارد و خیره خیره به آن نگاه می کند و در همان حال روی زمین می نشیند .
خیلی وقت بود که این عکس رو ندیده بود . تو عکس بچه ها همه خندان بودند و دلهاشون خدایی ... خیلی هاشون الان دیگه نیستند . بغضی در گلویش می نشیند .
صدای اذان مغرب از بیرون شنیده می شود، بلند می شود و عکس را در طاقچه می گذارد و سجاده را پهن می کند و با چشم گریان نماز می خواند و بعد دستهایش را به طرف آسمان می گیرد و دعا می خواند .
امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء ...
امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء ...
امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء ...
امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء ...
امن یجیب مضطر اذا دعاه و یکشف سوء ...
مدتی گذشته ... علی گریه می کند و دعا می خواند .
نواری را که در ماشین شنیده، در وجودش طنین انداز می شود :
ممد نبودی ببینی شهر آزاد شد ...
تَرکش ها که همچون مروارید غلطان تو تموم تنش نشستند، با او هم دردی می کنند ... علی تنهاست ...
22 / شهریور / 1382
منیژه شهرابی