حضرت عشق بفرما که دلم خانه ی توست
سرِ عقل آمده هر بنده که دیوانه ی توست
یک روز یک پسربچه ای با دستهای کوچکش یک بادبادک کاغذی درست کرد و سرنخ گلوله ای نخ را به آن وصل کرد، در یک روز که باد ملایمی می وزید، آن بادبادک را به هوا فرستاد و همة حواسش به آسمان بود که بادبادک را هدایت بکند، کم کم به ملایمت باد افزوده شد و باد ملایم تبدیل به یک طوفان شدیدی شد که بی اختیار، سرنخ بادبادک از دست پسربچه رها شد و آن بادبادک بدون هدایت پسربچه و تحت تأثیر شدت باد، همچنان می رفت و می رفت و در آسمان لاجوردی بدون هیچ شناخت راهی و فقط از پی فشار طوفان می رفت، چند روزی بادبادک به همین منوال رفت و رفت و به سرزمین های دورتر رسید و طوفان نیز آرام شد، اما بادبادک پس از آرام شدن طوفان، خود را در یک بیابانی بی آب و علف دید که نشانی از ذی حیاتی در آن نبود . به ناچار آنقدر آنجا ماند تا بلاخره زیر آفتاب شدید و سوزان خشک شد و سوخت . امّا ای خداجون، ای قادر مطلق ! اگر من یا ما مثل این بادبادک باشیم، تو ای اراده ی مطلق هرگز نمی گذاری سرنخ زندگی ما گُم بشود، شاید از پیِ طوفان حوادث زندگی دچار تلاطم هایی هم بشویم، امّا هرگز ما را تنها نمی گذاری، ای خالق هستی، ای بزرگوار .
روزی شاعری شعری سرود به این مضمون که یک چشمه ای، یک رودخانه، به سودای رسیدن به دریا راه کویر را در پیش می گیرد و همینطور خوشحال و سرحال به این سفر می رود، امّا همان طور که می رود، زیر آفتاب کویر دوام نمی آورد و ناگهان به یک چاله ای که سر راهش بود، می افتد و آنقدر در آنجا تنها می ماند و از یک طرف زمین لم یزرع و خشک او را به طرف خود می کشاند و خشک می کند و از طرفی آفتاب سوزان وجودش را بخار می کند و به آسمان می برد تا بلاخره آن رودخانه ی سرشار از زندگی که سودای رسیدن به دریا را داشت، در سرابِ واهی بیابان بی آب و علف خشک و نابود می شود .
ای خداجون! این حکایت آدم های ناامید از رحمان و رحمانیتت هست، امّا من یک موجود سراپا امید هستم، می خواهم به چشمة وجودت، به دریای کَرَمَت برسم و سیراب شوم . من به لطف و محبتت، من با تکیه بر بزرگواری هایت، از دریاها می گذرم، موج ها را پشت سَر می گذارم، کویرها را طی می کنم و از کوه ها صعود می کنم، خورشید و ماه را با دستانم لمس می کنم، باد و طوفان و برف و باران را زیر پوست تنم حسّ می کنم، سنگلاخ های بیابان ها را زیرپاهایم خُرد می کنم، امّا به لطف و احسانت امیدوارم و می دانم که حتماً به دریای کَرَمَت خواهم رسید . نگاهم امیدوار است . منیژه شهرابی