آقا جان ! نگذار دوستانت بگویند افسانه است یا واقعیت ؟!!
مطلبی را که در زیر برایتان نوشتم، توضیحی است در مورد شعری که اخیراً سرودم به نام « سلَمٌ هِىَ حَتى مَطلَع الْفَجْرِ» . در این سروده، اشاره ای دارم به کودک یتیمی که به انتظارِ حضرت مهدی صاحب الزمان (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) نشسته است .
|
... اینجا کودک یتیمی به انتظارت نشسته
و لحظه ها را می شمارد
دل شوره دارد که ای آقای من ! کِی میایی ؟
من سلام می کنم به آن کودکِ یتیم
با مروارید های اشکِ انتظارش
سلَمٌ هِىَ حَتى مَطلَع الْفَجْرِ
پسربچه ای 8 ساله که از اقوام است و دست بر قضا، دو سال هم است که «یتیم» شده و بنده به این کودک، از بدوِ تولدش، ارادت خاصی دارم !!! این کودکِ عزیز گاهی اوقات حرف هایی می زند که من حیران و متعجب می شوم و حتّی نمی دانم جواب سئوال هایش را بدهم و هر وقت شب ها خانه آنها باشم، برایش قصه تعریف می کنم، به قصه خیلی علاقه دارد، چه قصه های قدیمی و چه قصه هایی خودم برایش تعریف می کنم .
در روزهای عید، یک شب از من راجع به سریال »آب پریا» سئوال هایی پُرسید . قبل از توضیح، بگویم که سریال «آب پریا» ساخته ی خانم «مرضیه برومند» که الحق سریال جذّاب و زیبایی بود بخصوص برای کودکان و نوجوانان و همه ی خانواده ها، بگذریم ... بدون هیچ توضیحی، مکالمه ی خودم و آن کودک در آن شب را برایتان شرح می دهم :
کودک : این داستان آب پریا و شاه پریون و دختران شاه پریون، برف پریا ... واقعیت داره ؟
من : نه عزیزم ! این قصه ها، افسانه َس .
کودک : افسانه یعنی چی ؟
من : افسانه به قصه هایی گفته میشه که واقعیت نداره، زاده ی تخیّلِ آدم هاس، یعنی آدم های این قصه ها وجود ندارند ... (باور کنید نمی دونستم چه جوری برای این کودک عزیز توضیح بدهم تا منظورم را رسانده باشم .)
کودک : افسانه یعنی چی ؟
من : (درمانده و عاجز از پاسخ) یعنی قصه هایی که واقعی نیستند، عزیزم نمی دونم چطوری برات تعریف کنم .
کودک : فهمیدم ... فهمیدم ... منظورت قصه هایی هس که اصلاً وجود ندارند، آدم ها نشستند فکر کردند و اونو ساختند .
{تا اینجارو داشته باشید، بعد از چند جمله ی دیگر که بین من و کودک ردّ و بدل شد، کودک سئوالی از من پُرسید که ... }
کودک : پَس این امامی که مردم می گَند (می گویند) یه (یک) روز میاد (می آید) هم افسانه َ س یا واقعیت داره ؟!
من : (حیران و مات) آره عزیزم، اومدن (آمدن) امام زمان (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) واقعیت داره ... ان شاء الله یه (یک) روز میاد ...
کودک : خدا کنه (کند) که بیاد (بیاید) ... (ادامه ی این بحث در مورد آرزوهای کودک بود ... بعد از آن کودک سئوالِ دیگری پُرسید که واقعاً این بار داشتم دیوانه می شدم ... لطفاً بخوانید .)
کودک : نظرِ تو در مورد خدا چیه ؟
من : (حیران و مبهوت) یعنی چی ؟
کودک : منظورم اینِ که من در ذهنِ خودم فکر می کنم ... خدا اون بالا بالاها، بالاتر از اَبرها، خیلی خیلی بالا، روی تختی نشسته و فرشته ها هم دور و برش ایستادند تا به حرف هایش گوش بدهند، البته مثل می گم (می گویم) نه اینکه «خدا» دیدنی باشه ...
{دوستِ عزیز شما جای من بودید، چه می گفتید؟، چه می کردید ؟ دو سه ماه پیش، همین کودک، روی مونتیورِ موبایل من، تصویر آتشِ جهنم را گذاشته بود، وقتی ازَش پرسیدم چرا این تصویر را گذاشتی؟ در جواب، پاهایش را به من نشان داد و گفت : «یه روزی، تو آتیش جهنم، همین پاها حرف می زنند و به ما می گند (می گویند) تو با ما کجاها رفتی ؟ با ما چه گناهایی کردی که امروز تو آتیش جهنم هستیم ؟!!!!!!}!
حالا طرفِ صحبتم با شماست ای آقای عزیز! ای صاحب الزمان (عجّل الله تعالی فرجه الشریف) در این برهه از زمان، که کفر و بی دینی سراسرِ جهان را فرا گرفته و آدم ها آلوده های گناهان کبیره و صغیره شدند ... در شرایطی که در اغلب خانه ها، ماهواره است و به دنبال آن فساد های اخلاقی و غیره ... در این شرایط، وجود چنین کودکانی که شکّ ندارم ان شاء الله سربازانِ حضرتعالی هستند، نقطه های روشنایی در این شب های تاریکی هستند که آمدنت را به ما نوید می دهند ... اینها «بشیر» هستند !!!
ای آقای عزیزم، مهدی جان، قربانت بروم الهی آقا جان، پس کِی میایی ؟! چشم انتظاریم ...
آقا جان ! نگذار دوستانت بگویند افسانه است یا واقعیت ؟!!
منیژه شهرابی